انجمن داستان کویر سبزوار

دورهمی چای و داستان

انجمن داستان کویر سبزوار

دورهمی چای و داستان

انجمن داستان کویر سبزوار

این وبگاه، دسترسی آسانی برای خواندن داستان‌های اعضا، در انجمن داستانی کویر سبزوار است. مطالعۀ این داستان‌ها مشروط به عضویت در این انجمن است که روزهای سه شنبه ساعت 17 به ساعت رسمی، در کتابخانۀ حاج ملّاهادی شهر سبزوار، برگزار می‌شود. پس از حضور در جلسه، رمز ورود به داستان‌ها به شما داده خواهد شد. داستان های اعضا بعد از جلسه نقد، حذف می‌شوند.

بایگانی

دو داستان از همینگوی

سه شنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۲۶ ق.ظ

آدم کش ها


در سالن غذاخوری هِنری باز شد و دو مرد آمدند تو. پشت پیشخان نشستند.»
جورج از آن‌ها پرسید:«چی می‌  خورین؟»
یکی از آن‌ها گفت:«نمی‌ دونم. اَل، تو چی می‌ خوری؟»
اَل گفت:«نمی‌ دونم. نمی‌ دونم چی می‌  خورم.»
بیرون هوا داشت تاریک می‌  شد. آن ور پنجره چراغ خیابان روشن شد. آن دو مرد پشت پیشخان صورت غذاها را نگاه می‌ کردند. از آن سر پیشخان نیک آدامز داشت آن‌ها را می‌ پایید. پیش از آمدن آن‌ها نیک داشت با جورج حرف می‌ زد.
مرد اول گفت: «من کباب مغز رون خوک می‌  خورم، با سس سیب و پوره سیب ‌زمینی.»
ـ هنوز حاضر نیست.
ـ پس واسه چی گذاشتینش این تو؟
جورج توضیح داد: «این مال شامه. اینو ساعت شیش می‌ تونین بخورین.»
جورج به ساعت دیواری پشت پیشخان نگاه کرد.
ـ الان ساعت پنجه.
مرد دوم گفت:«این ساعت که پنج و بیست دقیقه است؟»
ـ بیست دقیقه جلوئه.
مرد اول گفت: «اه، گور بابای ساعت. چی داری بخوریم؟»
جورج گفت: «هرجور ساندویچ بخواین داریم. می‌ تونین ژامبون و تخم ‌مرغ بخورین، بیکن و تخم‌ مرغ، جگر و بیکن، یا استیک.»
ـ به من کروکت مرغ بده با نخودسبز و سس خامه و پوره سیب‌ زمینی.
ـ این مال شامه.
ـ هرچی ما خواستیم مال شامه، ها؟ آخه این هم شد کاسبی؟
ـ می‌  تونم به شما ژامبون و تخم‌ مرغ بدم، یا بیکن و تخم‌ مرغ، یا جگر و...
مردی که اسمش اَل بود گفت: «من ژامبون و تخم‌ مرغ می‌  خورم.» اَل کلاه لگنی به سر و پالتو مشکی به تن داشت که دکمه‌ های روی سینه‌ اش را انداخته بود. صورتش کوچک و سفید بود و لب‌های باریکی داشت. دستمال ‌گردن ابریشمی‌ بسته بود و دستکش به دست داشت.
مرد دیگر گفت: «به من بیکن و تخم‌ مرغ بده.» او تقریباً هم ‌قد و قواره اَل بود. صورت‌هایشان فرق داشت، ولی لباسشان مثل هم بود. هردو پالتوی خیلی تنگی پوشیده بودند. نشسته بودند و به جلو خم شده بودند و آرنج‌ هاشان روی پیشخان بود.
اَل پرسید: «مشروب چی دارین؟»
جورج گفت: «آبجو سیلور، بِوو، جینجرایل.»
ـ گفتم مشروب چی دارین؟
ـ همین‌ها که گفتم.
آن یکی گفت: «این شهر حرف نداره. اسمش چیه؟
ـ سامی‌ ت.
اَل از دوستش پرسید: «هیچ شنیده بودی؟»
دوستش گفت: «نه.»
اَل پرسید: «مردم شب‌ها این ‌جا چیکار می‌ کنن؟
دوستش گفت: «شام می‌ خورن. همه می‌ آن این‌جا اون شام مفصل رو می‌ خورن.»
جورج گفت: «درسته.»
اَل از جورج پرسید: «پس به نظرت درسته؟»
ـ آره.
ـ تو بچه زبلی هستی، نه؟
جورج گفت: «آره.»
آن مرد ریزه اندام دیگر گفت: «نخیر نیستی. زبله، اَل؟»
اَل گفت: «خره.» رو کرد به نیک: «اسم تو چیه؟»
ـ آدامز.
ـ این هم  یه بچه‌ زبل دیگه. به نظرت زبل نیست، مکس.
مکس گفت: «این شهر پر بچه‌ زبله.»
جورج دو تا دیس روی پیشخان گذاشت. یکی ژامبون و تخم‌ مرغ، یکی دیگر بیکن و تخم‌ مرغ. دو پیشدستی سیب‌ زمینی سرخ‌ کرده هم گذاشت و دریچه آشپزخانه را بست.
از اَل پرسید: «کدوم مال شماست؟»
ـ یادت رفت؟
ـ ژامبون و تخم مرغ.
مکس گفت: «اینو می‌ گن بچه ‌زبل.»
خم شد جلو و ژامبون و تخم‌ مرغ را برداشت. هردو با دستکش غذا می‌ خوردند. جورج غذا خوردن آن‌ها را می‌ پایید. مکس به جورج نگاه کرد: «تو به چی داری نگاه می‌ کنی؟»
ـ هیچی.
ـ چرند نگو. داشتی به من نگاه می‌ کردی.
اَل گفت: «شاید بچه می‌ خواسته شوخی کنه، مکس.»
جورج خندید.
مکس به او گفت: «خنده به تو نیومده. خنده اصلا به تو نیومده فهمیدی؟»
جورج گفت: «عیبی نداره.»
مکس رو کرد به اَل: «ایشون خیال می‌ کنه عیبی نداره. خیال می‌ کنه عیبی نداره. خیلی بامزه است.»
اَل گفت:«ها، خیلی کله ‌اش کار می‌ کنه.»
به خوردنشان ادامه دادند.
اَل از مکس پرسید: «اون بچه ‌زبل اون سر پیشخون اسمش چیه؟»
مکس به نیک گفت:«آهای، زبل، برو اونور پیشخون پهلو رفیقت.»
نیک پرسید:«موضوع چیه؟»
ـ موضوع هیچی نیست.
اَل گفت: «بهتره بری اون پشت، زبل.»
نیک رفت پشت پیشخان.
جورج پرسید: «موضوع چیه؟»
اَل گفت: «به تو مربوط نیست. کی تو آشپزخونه ست؟»
ـ سیاهه.
ـ منظورت چیه سیاهه؟
ـ سیاه آشپز.
ـ بهش بگو بیاد این‌ جا.
ـ موضوع چیه؟
ـ بهش بگو بیاد این‌ جا.
ـ شما خیال می‌ کنین این‌ جا کجاست؟
مردی که اسمش مکس بود گفت: «ما خیلی خوب می‌ دونیم این‌جا کجاست. به نظرت ما احمق می‌ آییم؟»
اَل به او گفت: «حرفت که احمقانه است. با این بچه یکی ‌به ‌دو می‌ کنی که چی؟»
به جورج گفت: «گوش کن. برو به سیاهه بگو بیاد این‌جا.»
ـ چی کارش می‌ خواین بکنین
ـ هیچی. کله‌ات رو به کار بنداز، زبل. ما با یه سیاه چی‌کار داریم؟
جورج دریچه ‌ای را که به آشپزخانه باز می‌ شد باز کرد. صدا زد: «سم، یه‌ دقه بیا این‌جا.» در آشپزخانه باز شد و سیاه آمد بیرون. پرسید: «چیه؟» دو مرد پشت پیشخان نگاهی به او انداختند.
اَل گفت: «خیلی خوب، سیاه. همون‌ جایی که هستی وایسا.»
سم سیاه که پیشبند به کمر ایستاده بود به دو مردی که پشت پیشخان نشسته بودند نگاه کرد. گفت:«چشم، قربان.» اَل از روی چهار پایه‌اش بلند شد.
گفت: «من با این سیاهه و این زبله می‌ رم آشپزخونه. سیاه، برگرد برو آشپزخونه. تو هم پاشو برو زبل.»
مرد ریزه ‌اندام دنبال نیک و سم آشپز به آشپزخانه رفت. در آشپزخانه پشت سرشان بسته شد. مردی که اسمش مکس بود پشت پیشخان روبه‌ روی جورج نشسته بود. جورج نگاه نمی‌ کرد، نگاهش به آینه سراسری آن ور پیشخان بود. رستوران هنری پیش ‌تر مِی‌ خانه بود، بعد سالن غذاخوری شده بود.
مکس توی آیینه نگاه کرد و گفت: «خوب، زبل ‌خان می‌ خواد بدونه این کارها برای چیه؟»
صدای اَل از آشپزخانه آمد: «چرا بهش نمی‌ گی؟»
ـ خیال می‌ کنی این کارها برای چیه؟
ـ من چه می‌ دونم.
ـ چی خیال می‌ کنی؟
مکس تمام مدتی که حرف می‌ زد آینه را می‌ پایید.
ـ نمی‌ خوام بگم.
ـ آهای، اَل، زبل می‌ گه نمی‌ خواد بگه خیال می‌ کنه این کارها برای چیه.
اَل از آشپزخانه گفت: «من صداتونو می‌ شنوم، خیله خب.»
دریچه ‌ای را که از آن ظرف‌ها را به آشپزخانه رد می‌ کردند بلند کرده بود و یک شیشه سس گوجه ‌فرنگی زیرش گذاشته بود. اَل از آشپزخانه به جورج گفت: «گوش کن، زبل، برو یه‌خرده اون ‌ورتر کنار بار وایسا. مکس، تو هم یه خرده برو طرف چپ.» مثل عکاسی بود که عده‌ای را برای عکس دسته‌ جمعی آماده می‌ کند.
مکس گفت: «زبل خان، با من حرف بزن. خیال می‌ کنی این ‌جا چه خبره؟»
جورج چیزی نگفت.
مکس گفت: «من بهت می‌ گم. ما می‌ خوایم یه نفر سوئدی رو بکشیم. تو یه سوئدی گنده به اسم اَله اَندرسن می‌ شناسی؟»
ـ آره.
ـ هر شب می‌ آد این‌جا شام می‌ خوره، درسته؟
ـ گاهی می‌ آد.
ـ ساعت شش می‌ آد، درسته؟
ـ اگه بیاد.
مکس گفت: «ما همه این‌ها رو می‌ دونیم، زبل. حالا از یه‌ چیز دیگه حرف بزن. هیچ سینما می‌ ری؟»
ـ گاهی می‌ رم.
ـ باید بیشتر بری سینما. برای بچه زبلی مثل تو خیلی خوبه.
ـ اله اَندرسن رو چرا می‌  خواین بکشین؟ مگه چی ‌کارتون کرده؟
ـ اون هیچ ‌وقت فرصت پیدا نکرده کاری به ما بکنه. اصلاً تا حالا ما رو ندیده.
اَل از آشپزخانه گفت: «یه ‌بار بیشتر هم ما رو نمی‌ بینه.»
جورج پرسید: «پس برای چی می‌ خواین بکشینش؟»
ـ ما واسه خاطر یکی از رفقا می‌ کشیمش. یکی از رفقا خواهش کرده، زبل.
اَل از آشپزخانه گفت: «صداتو ببر. زیادی ور می‌ زنی.»
ـ آخه دارم سر این زبل رو گرم می‌ کنم. بیخود می‌ گم، زبل؟
اَل گفت: «داری زیادی ور می‌ زنی. سیاهه و زبله من خودشون سر خودشونو گرم می‌ کنن. همچین به هم بستمشون عین دو تا دوست دختر تو صومعه.»
ـ لابد تو هم تو صومعه بودی؟
ـ کسی چه می‌ دونه؟
ـ تو یه صومعه فرد اعلا هم بودی. حتماً همون‌ جا بودی.
جورج به ساعت نگاه کرد.
ـ اگه کسی اومد تو بهش می‌ گی آشپزمون نیستش. اگه ول ‌کن نبود، می گی خودم می‌ رم آشپزی می‌ کنم. فهمیدی، زبل؟
جورج گفت:«باشه. بعدش ما رو چی ‌کار می‌ کنین؟»
مکس گفت:«تا ببینیم. این از اون چیزهایی که آدم از قبل نمی‌ دونه.»
جورج به ساعت نگاه کرد. شش و ربع بود. درِ طرفِ خیابان باز شد یک راننده ترموا آمد تو.
گفت: «سلام، جورج. شام میدی بخوریم؟»
جورج گفت: «سم رفته بیرون. نیم‌ ساعت دیگه برمی‌ گرده.»
راننده گفت: «پس من رفتم بالای خیابون.»
جورج به ساعت نگاه کرد. بیست دقیقه از شش گذشته بود.
مکس گفت: «قشنگ بود، زبل. تو یه پارچه آقایی.»
اَل از آشپزخانه گفت: «می‌ دونست من مخشو داغون می‌ کنم.»
مکس گفت: «نه. این‌جور نیست. زبل خودش خوبه. بچه خوبیه. ازش خوشم می‌ آد.»
سر ساعت شش و پنجاه و پنج جورج گفت: «دیگه نمی‌ آد.» دو نفر دیگر به سالن غذاخوری آمده بودند. یک بار جورج به آشپزخانه رفته بود و یک ساندویچ ژامبون و تخم‌ مرغ «برای بردن» درست کرده بود، که مردی می‌ خواست با خودش ببرد. توی آشپزخانه دید که اَل کلاه لگنی‌ اش را عقب سرش گذاشته و روی چهارپایه ‌ای کنار دریچه نشسته و لوله یک تفنگ کوتاه را روی لبه دریچه گذاشته. نیک و آشپز پشت به پشت در سه کنج آشپزخانه نشسته بودند و دهن هر کدامشان با یک دستمال بسته بود. جورج ساندویچ را درست کرده بود، توی کاغذ روغنی پیچیده بود، توی پاکت گذاشته بود، آورده بود بیرون، مرد پولش را داده بود و رفته بود.
مکس گفت: «زبل همه کاری می‌ تونه بکنه. آشپزی هم می‌ تونه بکنه، هر کاری بخوای. تو برای یه دختر خوب زنی می‌ شی، زبل.»
جورج گفت: «چی؟ رفیق‌تون، اله اندرسن، دیگه نمی‌ آد.»
مکس گفت: «ده دقیقه دیگه بهش فرصت می‌ دیم.»
مکس حواسش به آینه و ساعت بود. عقربه‌های ساعت رفتند روی ساعت هفت، بعد هفت و پنج دقیقه.
مکس گفت: «اَل، بیا بریم. دیگه نمی‌ آد.»
اَل از آشپزخانه گفت: «پنج دقیقه دیگه.»
در آن پنج دقیقه، مردی آمد تو و جورج گفت که آشپز مریض است. مرد پرسید: «پس چرا یه آشپز دیگه نمی‌ آرین؟ این‌جا مگه سالن غذاخوری نیست؟» بعد بیرون رفت.
مکس گفت:«بیا دیگه. اَل.»
ـ این دو تا زبل و سیاهه رو چی ‌کار کنیم؟
ـ این‌ها مشکلی نیستن.
ـ این جور خیال می‌ کنی؟
ـ آره بابا. کار ما تموم شد.
اَل گفت: «من خوشم نمی آد. لاش و لنگ و وازه. تو زیادی ورمی‌ زنی.»
مکس گفت: «اه، ول کن بابا تو هم. باید سر خودمونو گرم کنیم یا نه؟»
اَل گفت: «با وجود این، زیادی ور می‌ زنی.» از آشپزخانه آمد بیرون. لوله‌ های کوتاه تفنگ زیر کمر پالتو تنگش کمی‌ برجسته بود. اَل با دست‌های دستکش‌ دار پالتوش را صاف کرد.
به جورج گفت: «مرحمت زیاد، زبل. خیلی شانس آوردی.»
مکس گفت: «راست می‌ گه. باید بلیت اسب دوانی بخری، زبل.»
هر دو از در بیرون رفتند. جورج از پنجره آن‌ها را می‌ پایید که از زیر چراغ گذشتند و به آن دست خیابان رفتند. با آن پالتوهای تنگ و کلاه‌های لگنی عین بازیگرهای «وُدویل» بودند. جورج از در بادبزنی رفت آشپزخانه و نیک و آشپز را باز کرد.
سم آشپز گفت: «من از این کارها خوشم نمی‌ آد. من از این کارها خوشم نمی‌ آد.»
نیک پاشد ایستاد. پیش از آن هرگز دستمال توی دهنش نچپانده بودند. گفت: «یعنی چی؟» می‌ خواست با هارت و پورت کردن قضیه را ماست مالی کند.
جورج گفت: «می‌ خواستن اله اندرسن رو بکشن. می‌ خواستن وقتی می‌ آد تو شام بخوره با تیر بزننش.»
ـ اله اندرسن؟
ـ آره.
آشپز گوشه‌های لبش را با انگشت‌ های شستش مالید. پرسید: «هردوشون رفتن؟»
جورج گفت: «آره. رفتن دیگه.»
آشپز گفت: «خوشم نمی‌ آد. اصلاً هیچ خوشم نمی‌ آد.»
جورج به نیک گفت: «گوش کن. بهتره بری یه سری به اله اندرسن بزنی.»
ـ باشه.
سم آشپز گفت: «بهتره هیچ کاری به این کارها نداشته باشی. بهتره اصلاً دخالت نکنی.»
جورج گفت: «اگه نمی‌ خوای بری نرو.»
آشپز رویش را از آن‌ها برگرداند. گفت: «بچه کوچولوها همیشه خودشون می‌ دونن چی‌ کار می‌ خوان بکنن.»
جورج به نیک گفت: «تو یکی از اتاق‌های پانسیون هِرش زندگی می‌ کنه.»
ـ من رفتم اون‌ جا.
بیرون، چراغ خیابان لای شاخه‌های لخت یک درخت می‌ تابید. نیک توی خیابان کنار خط تراموا راه افتاد و دم چراغ بعدی پیچید توی خیابان فرعی. ساختمان پانسیون هِرش سه خانه بالاتر بود. نیک از دو پله بالا رفت و دکمه زنگ را فشار داد. زنی آمد دم در.
ـ اله اندرسن این‌ جاست؟
ـ باش کار داشتین؟
ـ بله، اگه هستش.
نیک پشت سر زن از یک ردیف پله بالا رفت و به ته یک راهرو رسید. زن در زد.
ـ کیه؟
زن گفت: «یه نفر بات کار داره، آقای اندرسن.»
ـ نیک آدامزم.
ـ بیا تو.
نیک در را باز کرد و رفت توی اتاق. اَله اَندرسن با لباس روی تختخواب دراز کشیده بود. او قبلاً مشت‌ زن حرفه ‌ای سنگین ‌وزن بود و قدش از تختخواب درازتر بود. دو بالش زیر سرش گذاشته بود. به نیک نگاه نکرد. پرسید: «چی شده؟»
نیک گفت: «من تو رستوران هنری بودم، دو نفر اومدن من و آشپز و بستن، گفتن می‌ خوان شما رو بکشن.»
حرفش را که زد به نظرش احمقانه آمد. اَله اندرسن چیزی نگفت.
نیک گفت: «ما رو بردن تو آشپزخونه. می‌ خواستن وقتی اومدین شام بخورین با تیر بزنن ‌تون.»
اله اندرسن به دیوار نگاه کرد و چیزی نگفت.
ـ جورج گفت بهتره من بیام شما رو خبر کنم.
اله اندرسن گفت: «من هیچ کاری نمی‌ تونم بکنم.»
ـ من به شما می‌ گم چه شکلی بودن.
اله اندرسن گفت: «من نمی‌ خوام بدونم چه شکلی بودن.» به دیوار نگاه می‌ کرد. «ممنون که اومدی منو خبر کردی.»
ـ خواهش می‌  کنم.
نیک به مرد گنده که روی تختخواب دراز کشیده بود نگاه کرد.
ـ نمی‌ خواین من برم به پلیس خبر بدم؟
اله اندرسن گفت: «نه، فایده‌ای نداره.»
ـ هیچ کاری نیست من بکنم؟
ـ نه، کاریش نمی‌ شه کرد.
ـ شاید فقط بلوف زده ن.
ـ نه. بلوف نیست.
رو به دیوار گفت: «چیزی که هست اینه که حالشو ندارم پاشم برم بیرون. تموم روز همین‌ جا بوده‌ م.»
ـ نمی‌ تونین از این شهر برین؟
اله اندرسن گفت: «نه. دیگه از این‌ ور و اون‌ ور رفتن خسته شده م.»
به دیوار نگاه می‌  کرد.
ـ حالا دیگه کاری نمی‌ شه کرد.
ـ نمی‌ شه یه‌ جوری درستش کنین؟
ـ نه. افتاده ‌م تو هچل.
با همان صدای بی‌ حال حرف می‌ زد.
ـ کاریش نمی‌ شه کرد. بعداً شاید تصمیم بگیرم برم بیرون.
نیک گفت: «پس من برمی‌ گردم پیش جورج.»
اله اندرسن گفت: «مرحمت زیاد.» به طرف نیک نگاه نکرد. «ممنون که اومدی.»
نیک رفت بیرون. در را که می‌ بست اله اندرسن را دید که با لباس روی تختخواب دراز کشیده بود و داشت به دیوار نگاه می‌ کرد. پایین که رفت زن صاحبخانه گفت: «از صبح تا حالا تو اتاقش بوده. به نظرم حالش خوش نیست. بهش گفتم آقای اندرسن، توی روز پاییزی به این قشنگی پاشین برین بیرون یه قدمی‌ بزنین، ولی هیچ خوشش نیومد.»
ـ نمی‌ خواد بره بیرون.
ـ می‌ دونم.
زن گفت: «هیچ معلوم نمی‌ شه، اِلا از صورتش.» توی درگاه ورودی ساختمان ایستاده بودند و حرف می‌ زدند. «خیلی هم مهربونه.»
نیک گفت: «خب، شب به خیر، خانم هِرش.»
زن گفت: «من خانم هرش نیستم. اون مالک اینجاست. من فقط از این خونه نگه‌ داری می‌ کنم. من خانم بِل هستم.»
نیک گفت: «خب، شب به خیر، خانم بِل.»
زن گفت: «شب به خیر.»
نیک توی خیابان تاریک راه افتاد تا رسید سر نبش زیر چراغ، بعد کنار خط تراموا را گرفت و رفت به رستوران هنری. جورج آن تو پشت پیشخان بود.
ـ اله رو دیدی؟
نیک گفت: «آره تو اتاقشه، نمی‌ آد بیرون.»
آشپز صدای نیک را که شنید در آشپزخانه را باز کرد. گفت: «من اصلاً گوش هم نمی‌ دم.» و در را بست.
جورج پرسید: «بهش گفتی؟»
ـ آره بهش گفتم، ولی خودش جریانو می‌ دونه.
ـ چیکار می‌ خواد بکنه؟
ـ هیچی.
ـ می‌ کشنش.
ـ آره لابد.
ـ لابد تو شیکاگو یه کاری کرده.
نیک گفت: «آره گمونم.»
ـ خیلی وحشتناکه.
نیک گفت: «خیلی ناجوره.»
دیگر چیزی نگفتند. جورج خم شد دستمالی برداشت و روی پیشخان را پاک کرد.
نیک گفت: «نمی دونم چی‌کار کرده.»
ـ به یه بابایی نارو زده. برای این چیزهاست که می‌ کشنشون.
نیک گفت: «من از این شهر می‌ رم.»
جورج گفت: «آره. خوب کاریه.»
ـ فکرشو که می‌ کنم دود از کله‌ ام بلند می‌ شه: اون تو اتاقش منتظره خودش هم می‌ دونه کارش تمومه. خیلی ناجوره.
جورج گفت: «خب پس بهتره فکرشو نکنی.»




ارنست همینگوی
برگردان: نجف دریابندری

http://s3.picofile.com/file/7887556127/9.png

 

 

گربه زیرباران/ ارنست همینگوی

 

 

 

مترجم: لیلی مسلمی

آنها فقط دو تا آمریکایی بودند که جلوی هتل توقف کردند. هیچ‌کدام از افرادی را که در مسیر رفت و آمد به اتاق از کنارشان رد می‌شد نمی‌شناختند. اتاقشان طبقه‌ی دوم و رو به دریا بود، چشم‌اندازی هم رو به پارک عمومی و مجسمه‌ی یادبود جنگ داشت. نخل‌های بزرگ و نیمکت‌های سبز در آن پارک به چشم می‌خورد. زمانی‌که هوا خوب بود همیشه یک نقاش با سه پایه نقاشی در آنجا حضور داشت. نقاش‌ها نحوه‌ی رویش نخل‌ها و رنگ‌های روشن هتل رو به باغ‌ها و دریا را دوست داشتند. ایتالیایی‌ها از راه دور می‌آمدند تا از مجسمه‌ی یادبود جنگ بازدید کنند. این مجسمه از جنس برنز بود و زیر باران می‌درخشید. هوا بارانی بود و باران از لای درخت‌های نخل چکه می‌کرد. آب به صورت گودالچه در مسیرهای شنی جمع شده بود. دریا در امتداد خطی طولانی در زیر باران می‌شکست و به سوی ساحل می‌لغزید تا بالا بیاید و زیر باران در امتداد خطی طولانی باز هم بشکند. وسایل نقلیه از میدان هم‌جوار با مجسمه‌ی یادبود متفرق شده بودند. در آستانه‌ی درب کافه‌ی مقابل میدان، گارسونی ایستاده بود در حالی‌که به بیرون و به میدان خلوت نگاه می‌کرد.

زن آمریکایی کنار پنجره ایستاد و به بیرون نگاهی انداخت. آن بیرون درست زیر پنجره اتاقشان گربه‌ای زیر یکی از میزهای سبز خیس آب کز کرده بود. گربه ماده سعی داشت طوری خود را جمع کند تا خیس نشود.

زن گفت: "می‌رم پایین تا آن بچه گربه را بیاورم."

شوهرش از روی تخت تعارف کرد: "خودم این‌کار را می‌کنم."

" نه! خودم میارمش. بچه گربه‌ی بیچاره آن بیرون زیر اون میز رفته تا خیس نشود."

شوهرش به مطالعه‌اش ادامه داد و درحالی‌که به دو تا بالش لبه‌ی تخت تکیه داده بود گفت: "خیس نشی."

زن رفت طبقه‌ی پایین و هنگامی‌که از کنار دفتر صاحب هتل رد می‌شد مرد بلند شد و به او تعظیم کرد. میز کار صاحب هتل در انتهای دفتر بود. او مردی پیر و قد‌بلند بود.

زن گفت: "il piove ، داره باران می‌بارد." از صاحب هتل خوشش آمد.

" بله بله مادام. Brutto tempo ، هوای خیلی بدی است. "

مرد پشت میزش در انتهای آن اتاق کم‌نور ایستاد. زن از او خوشش آمده بود. از اینکه او هرگونه انتقادی را به شیوه‌ای بسیار جدی پذیرا بود دوست داشت. متانت و نحوه‌ی خدمت کردن به او را دوست داشت. زن از طرز احساس او نسبت به مقام صاحب هتلی آن مرد خوشش می‌آمد. چهره‌ی پیر و سنگین و دستان بزرگش را دوست داشت. در حالی‌که از او خوشش آمده بود در را باز کرد و به بیرون نگاهی انداخت. مردی پیچیده شده در شنلی پلاستیکی از میدان خلوت کنار کافه رد می‌شد. گربه باید همان حوالی در سمت راست بود. شاید زیر بالکن رفته باشد. زن در حالی‌که جلوی درب ورودی ایستاده بود چتری از پشت سر بالای سرش باز شد. او خدمتکاری بود که تا اتاق آن‌ها را همراهی کرده بود.

زن خدمتکار در حالی که ایتالیایی حرف می‌زد لبخندی زد: "نباید خیس بشی." البته که صاحب هتل او را فرستاده بود. زن همراه خدمتکار چتر به دست در امتداد مسیر شنی قدم زد تا به زیر پنجره اتاقشان رسید. میزی آنجا بود که زیر باران شسته شده و سبز روشن شده بود. اما گربه آنجا را ترک کرده بود. ناگهان ناامید شد. زن خدمتکار به او نگاهی انداخت.

"Ha perduto qualque casa, signora? چیزی گم کردید مادام؟"

دختر آمریکایی گفت: "اینجا یک گربه بود."

"گربه؟"

" بله یک گربه."

خدمتکار خندید: "یک گربه؟ یک گربه زیر باران؟"

گفت: "بله، زیر این میز." بعد ادامه داد: "اوه خیلی دلم می‌خواست. دلم یک بچه گربه می‌خواست."

وقتی انگلیسی حرف می‌زد چهره‌ی زن خدمتکار درهم می‌رفت.

خدمتکار گفت: "خانم بیایید. باید برگردیم داخل هتل. خیس می‌شوید."

دختر آمریکایی گفت: "آره فکر کنم."

آنها از مسیر شنی برگشتند و از درب وارد شدند. خدمتکار بیرون ایستاد تا چتر را ببندد. همین‌که دختر از جلوی دفتر رد شد، رئیس هتل از پشت میزش تعظیم کرد. یک حس خفیف و فشرده در درون دختر پیچید. رئیس هتل باعث شد دختر حس کوچک بودن و در عین حال بسیار مهم بودن کند. لحظه‌ای حس برتری و اهمیت بهش دست داد. از پله‌ها بالا رفت و در اتاق را باز کرد. جورج روی تخت مشغول مطالعه بود. در حالی‌که کتاب را زمین می‌گذاشت پرسید: "گربه را گیر آوردی؟"

"رفته بود."

در حالی‌که به چشمانش بعد از مطالعه استراحت می‌داد گفت: "جای تعجب داره که کجا رفت."

زن نشست روی تخت و گفت: "خیلی می‌خواستمش. نمی‌دانم چرا اینقدر زیاد می‌خواستمش. اون بچه گربه بیچاره را می‌خواستم. اصلاً جالب نیست که یک بچه گربه زیر باران بماند."

جورج باز هم به مطالعه ادامه داد. زن راه افتاد و رفت جلوی آئینه میز توالت نشست و در آئینه دستی به خودش خیره شد. نیم رخش را در آیینه بررسی کرد، اول این طرف بعد اون طرف. بعد پشت سر و گردنش را بررسی کرد. در حالی‌که باز به نیم‌رخش خیره شده بود پرسید: " فکر نمی‌کنی به نظرت خوب باشد بگذارم موهایم بلند بشود؟"

جورج سرش را بالا آورد و به پشت گردن زنش نگاهی انداخت که درست عین گردن یک پسر بچه اصلاح شده بود.

"همین‌طوری که هست دوستش دارم."

دختر گفت: "خیلی کسل‌کننده شده است. خسته شده‌ام از اینکه شبیه یک پسر بچه‌ام."

جورج روی تخت جابجا شد. از اون لحظه که زن شروع به صحبت کرد، جورج اصلاً رویش را از او برنگرداند و گفت: "به نظرم خیلی خیلی خوب هستی."

زن آئینه را روی میز‌توالت گذاشت و رفت سمت پنجره و به بیرون نگاهی انداخت. هوا رو به تاریکی می‌رفت. زن گفت: "دلم می‌خواهد موهایم را سفت و آرام از پشت سرم ببندم. طوری موهایم را از پشت گیره بزنم که بتونم حس کنم. دلم می‌خواهد یک بچه گربه داشته باشم که روی دامنم بنشیند و زمانی که نوازشش می‌کنم خرخر کند."

جورج گفت : "خوب دیگه؟"

"و دلم می‌خواهد پشت میز با قاشق نقره‌ی خودم غذا بخورم و دلم شمع می‌خواهد. دلم می‌خواهد بهار باشد و دلم می‌خواهد موهایم را جلوی آئینه بشویم و دلم یک بچه گربه و چند دست لباس نو می‌خواهد."

جورج گفت: "اه خفه شو و یک کوفتی بگیر دستت و بخوان" و خودش به مطالعه ادامه داد.

زنش از پنجره به بیرون خیره شد. هوا دیگر کاملاً تاریک بود و هنوز باران روی درخت‌های نخل می‌چکید. زن گفت: "به هرحال من دلم یک گربه می‌خواهد. دلم گربه می‌خواهد. همین الان می‌خواهم. اگر نمی‌توانم موهامو بلند کنم یا هر سرگرمی دیگری داشته باشم حداقل که می‌توانم یک گربه داشته باشم."

جورج دیگر گوشش نمی‌داد و کتابش را می‌خواند. زنش از پنجره به بیرون نگاه کرد، به نقطه‌ای که نور در میدان ظاهر شده بود... کسی در زد. جورج در حالی‌که از کتابش چشم برمی‌داشت گفت: "Avanti ، بفرمایید؟ "

پشت در خدمتکار ایستاده بود و گربه‌ای بزرگ خال‌خالی در آغوش داشت. گربه محکم به او چسبیده بود و جلوی بدنش تاب می‌خورد. خدمتکار گفت: "ببخشید!! صاحب هتل فرمودند این را برای بانو بیاورم."

 

  • حلقه داستانی کویر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی