بسمه تعالی
با توجه به تمدید محدودیت های کرونایی در سبزوار، انجمن داستان کویر این هفته، سه شنبه 18 آذرماه 99 رأس ساعت 19 به صورت مجازی در گروه تلگرامی انجمن برگزار میشود.
این گپ مجازی به معرفی کتب خوانده شده توسط اعضا و نقد داستان زلزال خواهد گذشت.
بسمه تعالی
با توجه به تمدید محدودیت های کرونایی در سبزوار، انجمن داستان کویر این هفته، سه شنبه 18 آذرماه 99 رأس ساعت 19 به صورت مجازی در گروه تلگرامی انجمن برگزار میشود.
این گپ مجازی به معرفی کتب خوانده شده توسط اعضا و نقد داستان زلزال خواهد گذشت.
بسمه تعالی
با توجّه به شرایط سخت کنونی کشور و شیوع بیماری کرونا و سرمای هوا، جلسه انجمن این هفته هم تعطیل است.
جلسه دهم ـ آخر ـ آموزش مقدماتی داستان نویسی توسط دکتر علی ششتمدی فردا، سه شنبه 11 آذر، ساعت 19، به صورت مجازی از صفحه انجمن داستان کویر سبزوار در اینستاگرام برگزار خواهد شد.
صفحه انجمن داستان کویر در اینستاگرام:
dastan.sabzevar
بسمه تعالی
با توجّه به شرایط سخت کنونی کشور و شیوع بیماری کرونا و سرمای هوا، جلسه انجمن این هفته تعطیل است.
جلسه نهم آموزش مقدماتی داستان نویسی توسط دکتر علی ششتمدی فردا، سه شنبه 4 آذر، ساعت 19، به صورت مجازی از صفحه انجمن داستان کویر سبزوار در اینستاگرام برگزار خواهد شد.
صفحه انجمن داستان کویر در اینستاگرام:
dastan.sabzevar
بسمه تعالی
انجمن داستان کویر این هفته، سه شنبه بیست و هفت آبان ماه 99، رأس ساعت 16:00 به ساعت رسمی، در محوّطه خانه تاریخی ترشیزی واقع در سهراب 3، تشکیل میشود.
دستور جلسه این هفته:
. معرفی کتابهای خوانده شده توسط اعضا
. جلسه نهم از دوره مقدماتی «آموزش داستان نویسی» توسط «استاد دکتر علی ششتمدی» همراه با پخش زنده از صفحه اینستاگرام انجمن
. داستانِ داستان (بررسی داستان نویسندگان بزرگ؛ قسمت سوم: ادگار آلن پو)
. تمرین بداهه نویسی با سوژه «کسی جز شما در این دنیا نیست که ناگهان زنگ گوشی شما به صدا در میآید»
کماکان جلسات انجمن با رعایت دستورالعملهای بهداشتی از جمله استفاده از ماسک برگزار میشود.
با توجه به سرمای هوا، لباس گرم فراموش نشود.
منتظر حضور تمامی علاقهمندانِ ادبیات و داستان هستیم.
متزن گرشتاین
«ادگار آلن پو» ـ معروف به پدر داستان کوتاه جهان ـ
ویلهلم، کنت برلی فیتزینگ، با وجود سابقه خانوادگی ممتاز خود، پیرمردی علیل و گزافه گو بود که هیچ نکته قابل توجهی در خود نداشت، جز کینه و نفرت جنونآمیزش نسبت به خانواده رقیب و علاقه بیش از حدش به شکار و اسب که هیچ عاملی حتی سن زیاد و ناتوانی جسمانیاش نمیتوانست مانع آن شود.
از آن طرف فردریک، بارون متزن گرشتاین، هنوز به سن قانونی نرسیده بود. او پدرش را که عهده دار وزارت و بسیار جوان بود را از دست داده بود و مادرش، خانم ماری، نیز بلافاصله بعد از مرگ پدرش، از دنیا رفت. در آن زمان فردریک تنها هجده سال داشت.
بارون جوان، به خاطر موقعیتی که از پدرش به دست آورده بود، توانست پس از مرگ او قلمرو پهناورش را تصاحب کند و این در زمان خود، بسیار عجیب بود که یک اصیلزاده مجار صاحب یک چنین مایملک عظیمیباشد. قصرهایش بیشمار بود و با شکوه ترین و وسیعترین آنها، همین کاخ متزن گرشتاین بود. ظهور چنین جوان قدرتمندی برای دیگر رقبا خطرناک مینمود. او حتی از هرود، پادشاه یهود، که از جانب رومیان حمایت میشد و در قتل عام بی گناهان شهرتی تام داشت، بالاتر زده بود .
در اوایل به قدرت رسیدن وی بود که در یک نیمه شب، ناگهان اصطبلهای کاخ برلی فیتزینگ آتش گرفت. همه همسایگان بر این عقیده بودند که این اتفاق نیز باید یکی دیگر از اعمال وحشیانه بارون جوان باشد، اما در همین حال بارون در قسمت بالای کاخ خود در آپارتمانی متروک، ایستاده و متظاهرانه در فکر فرو رفته بود. روبهروی او تابلو فرشی نفیس به طرز غمانگیزی خودنمایی میکرد. گوشهای از این تابلو، کشیشهایی را با لباسهای گرانقیمت نشان میداد که در کلیسا جلسهای تشکیل داده بودند و مخالفت خود را نسبت به ظلم و جنایت فرمانروایان غیر مذهبی ابراز میکردند و گوشهای دیگر چهرههای شاهزادگان وحشی و خشن متزن گرشتاین نشان داده میشد .
در همین لحظه بود که بارون جوان چشماش به تصویر اسبی غول پیکر، با رنگی غیرطبیعی افتاد که نشانی از اسبهای خانواده رقیب داشت، در تصویر صاحباش توسط افراد گرشتاین کشته شده بود. ناگهان در چشمهای بارون نگاهی اهریمنی موج زد که تشویشی طاقتفرسا در دروناش به وجود آورد. هرچه بیشتر به تصویر نگاه میکرد، بیشتر جذب آن میشد و هر لحظه سختتر میتوانست نگاهش را از آن برگیرد.
هیاهوی خارج شدید و شدیدتر میشد و توجه او را به نور قرمز رنگی که از اصطبلهای شعلهور بیرون زده بود جلب کرد. نیم نگاهی به بیرون انداخت و دوباره نگاهش به سمت تصویر داخل تابلو گره خورد که ناگهان در همان لحظه، با تعجب فراوان دریافت که سر حیوان غول پیکر در طی فاصله برگرداندن نگاهش از تابلو تغییر وضعیت داده است. گردن حیوان که قبل از آن از روی همدردی نسبت به صاحب خود به پایین خم شده بود، اکنون راست شده و به طرف بارون جوان برگشته بود!
چشمانش که تا چند لحظه پیش دیده نمیشد، اکنون حالتی نیرومند و انساننما به خود گرفته بود و با برقی ملتهب میدرخشید. لبهای از هم باز شدهاش، دندانهای نفرتانگیزش را که از سر خشم به هم ساییده میشد نمایان میکرد. بارون در حالی که از شدت وحشت مبهوت مانده بود، تلوتلوخوران به طرف در رفت .
هنگامیکه در را گشود، درخشش آن نور سرخ رنگ از دوردست به درون اتاق تابید و پرتوی آن، تابلوی لرزان را به وضوح هرچه بیشتر نشان داد. مرد جوان که در آستانه در همچنان ایستاده بود، ناگهان بر خود لرزید. او با چشمان خود دید که پرتو سرخ رنگ آن روشنایی، درست روی آن قسمت از تابلو منعکس شده که قاتل یکی از افراد خانواده برلی فیتزینگ را نشان میدهد.
بارون برای نجات خود از آن وضعیت و آرام کردن روحش، خود را به هوای آزاد بیرون رساند. در همان هنگام جلوی در اصلی قصر، با سه مهتر برخورد کرد که با دشواری بسیار در حالی که جان خود را به خطر انداخته بودند سعی میکردند جلوی حرکات پرشتاب و تشنج آمیز اسب عظیمالجثهای را که رنگ غیرطبیعی همچون آتش داشت، بگیرند.
بارون بلافاصله متوجه شد که این حیوان سرکش، همان اسب خشمگین داخل تابلو است که اکنون در جلوی او قرار دارد. آنقدر وحشت زده شده بود که با صدایی پرخاشجویانه و خشن قریاد زد: ” این اسب متعلق به چه کسی است؟ آن را از کجا پیدا کرده اید؟ ”
یکی از مهترها پاسخ داد: ” این اسب متعلق به شماست عالیجناب، زیرا هیچ کس ادعای مالکیت آنرا نکرده است. ما آنرا در حالی که دود از بدناش بلند میشد و کف بالا آورده بود، در حال فرار از قصر برلی فیتزینگ گرفتیم و چون تصور کردیم که این باید متعلق به آخور اسبهای خارجی کنت پیر باشد، آنرا به آنجا بردیم، اما در آنجا همه پیش خدمتها اظهار داشتند که این اسب را نمیشناسند، اما آثار سوختگی روی بدناش نشان میدهد که او در همان اصطبل مشتعل بوده است و به طور حتم معجزهای او را از مرگ حتمینجات داده است ”
یکی دیگر از مهترها ادامه داد: ” سه حرف (و. ف. ب.) با آهنی گداخته روی پیشانیاش حک شده است. ما به این نتیجه رسیدیم که اینها، حروف اول ویلهلم فون برلی فیتزینگ است، اما همه افراد کاخ تأیید کردند که این اسب را هرگز ندیدهاند ”
بارون جوان با قیافهای مضطرب و پریشان و در حالی که متوجه مفهوم کلمههایش نبود، گفت: ” شگفت آور است، اسب اعجاب آور و قابل توجهی است، گرچه سرکش است. آنرا جزو یکی دیگر از اسبهای خودم قبول میکنم ”
سپس افزود: ” شاید یک سوارکار ماهر مانند فردریک دو متزن گرشتاین، بتواند این شیطان اصطبل برلی فیتزینگ را مهار کند ”
مهتران در حالی که متعجبانه به یکدیگر نگاه میکردند، گفتند: ” عالیجناب، اشتباه میکند… همانطور که گفتیم تصور نمیکنیم این اسب متعلق به اصطبل کنت باشد. ما به وظیفۀ خود آشنایی کامل داریم، اگر غیر از این بود نباید آنرا به حضور شما میآوردیم ”
در همین لحظه، یکی از پیشخدمتهای جوان با رنگورویی برافروخته و با قدمهایی تند سر رسید و در گوش ارباب، بسیار آهسته و نجواکنان، ماجرای ناپدید شدن ناگهانی تکهای از تابلویی را در یکی از اتاقها تعریف کرد، سپس جزییات ماجرا را با دقت تمام و به حدی آهسته بیان کرد که حتی یک کلمه هم به گوش مهترها، که حس کنجکاویشان تحریک شده بود، نرسید.
فردریک جوان که از شنیدن توضیحات پیشخدمت به ظاهر گرفتار احساسات گوناگونی شده بود، سعی کرد خونسردی خود را بازیابد و بلافاصله دستور داد در اتاق مذکور را قفل کرده و کلید را به وی بدهند، و بعد از این فرمان بود که دوباره آن نگاه شیطانی در چشمانش نقش بست.
چند لحظه بعد، یکی از رعایا به نزد بارون آمد و خبر مرگ رقت بار برلی فیتزینگ پیر را به آنها داد. ناگهان اسب غول پیکر با خشم بسیاری خود را به خیابان بلندی که از قصر به اصطبل متزن گرشتاین میرفت کشاند و چهار نعل دور شد.
بارون به طرف آن رعیت برگشت و پرسید: ” او چگونه مرده است؟ ” رعیت پاسخ داد: ” به خاطر نجات جان اسبهای مورد علاقهاش، در شعلههای آتش سوخت ”
بارون با آرامش کامل گفت: ” وحشتناک است، وحشتناک است…” و سپس با آسودگی وارد قصر خویش شد .
زمان میگذشت و بارون به جوانی عیاش و فاسد تبدیل میشد و هر روز به فسق و فجور بیشتری میپرداخت، به طوری که دیگر هیچ جای امیدی باقی نگذاشته بود. رفتار و کردارش روز به روز تندتر و زننده تر میشد.
دیگر هیچگونه دوستی بین او و همسایههایش باقی نمانده بود و به جز آن اسب سرکش و آتشین رنگ که دائم بر آن سوار، و یک نوع حق دوستی اسرارآمیزی برایش قائل بود، هیچ همدم دیگری نداشت. حتی دیگر به دعوت همسایههای خود هم جواب رد میداد و به تدریج لحن نامههای دعوت نیز صمیمیت خود را از دست داد.
با این وجود مردان خوش قلب، تغییر رفتارهای او را ناشی از اندوهی طبیعی میدانستند که در اثر مرگ زودهنگام پدر و مادر به آن گرفتار شده بود و از این طریق رفتار او را موجه جلوه میدادند. عدهای نیز مانند پزشک خانوادگی بارون، بیان میکردند که به نوعی مالیخولیای مزمن و بیماری ارثی مبتلا شده است.
اما وابستگی او به آن اسب بیش از اندازه شده بود، به طوری که در ساعات داغ ظهر، در تاریکی نیمه شب، در حالت سلامتی یا بیماری، در هوای آرام یا در طوفان، بر روی اسب غول پیکرش میخکوب شده بود. با این حال بارون هیچ نام خاصی روی آن اسب نگذاشته بود، در حالی که همه اسبهای او با نامهایی خاص مشخص شده بودند. همچنین این اسب آخوری مخصوص به خود و دور از سایر اسبها داشت و تیمار و دیگر کارهای مخصوص به آنرا خود بارون انجام میداد و هیچ کس جرات رفتن به اصطبل آنرا نداشت.
در یک شب سرد و طوفانی، متزن گرشتاین که از خوابی سنگین بیدار شده بود، همچون یک بیمار روانی از اتاقش بیرون پرید و با عجله سوار اسبش شد و حیوان را در پیچ و خم تاریک جنگل به تاخت درآورد. اتفاقی چنین معمولی، توجه کسی را به خود جلب نکرد، اما تمام خدمه با نگرانی منتظر بازگشت وی بودند که ناگهان، ساختمانهای شگفت انگیز و با شکوه قصر متزن گرشتاین را آتشی عظیم و غلبه ناپذیر فرا گرفت و آنرا از بیخ و بن لرزاند. آن قصر شکوه مند شروع به فروریختن کرد.
آتش چنان پیشرفت وحشتناکی داشت که هرگونه تلاشی برای نجات قصر بی فایده بود. همه جمعیت اطراف در حیرت و سکوت و در واقع بی تفاوت، به تماشا ایستاده بودند.
اما ناگهان در همان هنگام اتفاق جدیدی افتاد که همه توجهها را به خود جلب کرد. در خیابانی طویل که در دو طرف آن بلوطهای کهن سالی وجود داشت و از جنگل شروع و به در ورودی اصلی کاخ متزن گرشتاین ختم میشد، اسبی به چشم میخورد که جستوخیز کنان دیوانه وار میتاخت و سوارش هیچ کنترلی بر آن نداشت.
پریشانی و اضطرابی که در چهره سوار نمایان بود و کوشش سختی که برای نجات خود از این وضعیت به عمل میآورد، نشان دهنده مبارزه فوق انسانی بود، اما هیچ صدایی به جز صدای فریادی یکنواخت که از شدت رعب و وحشت از دهانش خارج میشد به گوش نمیرسید.
در یک لحظه، اسب با یک پرش از روی خندق به در ورودی کاخ رسید و پس از گذشتن از آن، از پلههای کاخ که اینک سست شده و در حال ریختن بود، بالا رفت و به همراه سوارش در میان شعلههای آتش از نظرها ناپدید شد.
در همان لحظه خشم طوفان آرام شد و سکوت و آرامش بر همه جا حاکم شد و شعلهای سفید، مانند یک کفن، ساختمان را در بر گرفت و نوری با درخششی غیر طبیعی تابیدن گرفت.
در همان حال ابری از دود، به سنگینی بر روی آسمان شکل گرفت که نقشی از یک اسب غول پیکر را با خود داشت.
بسمه تعالی
انجمن داستان کویر این هفته، سه شنبه بیست آبان ماه 99، رأس ساعت 17:00 به ساعت رسمی، در محوّطه خانه تاریخی ترشیزی واقع در سهراب 3، تشکیل میشود.
دستور جلسه این هفته:
. معرفی کتابهای خوانده شده توسط اعضا
. جلسه هشتم از دوره مقدماتی «آموزش داستان نویسی» توسط «استاد دکتر علی ششتمدی» همراه با پخش زنده از صفحه اینستاگرام انجمن
. نقد داستان «پرونده باز» از جناب آقای حسن کیقبادی
. تمرین بداهه نویسی با سوژه «تنها شما روی کره زمین باقی ماندهاید که ناگهان گوشی شما زنگ میخورد.»
کماکان جلسات انجمن با رعایت دستورالعملهای بهداشتی از جمله استفاده از ماسک برگزار میشود.
با توجه به سرمای هوا، لباس گرم فراموش نشود.
منتظر حضور تمامی علاقهمندانِ ادبیات و داستان هستیم.
بسمه تعالی
انجمن داستان کویر این هفته، سه شنبه ششم آبان ماه 99، رأس ساعت 17:00 به ساعت رسمی، در محوّطه خانه تاریخی ترشیزی واقع در سهراب 3، تشکیل میشود.
دستور جلسه این هفته:
. معرفی کتابهای خوانده شده توسط اعضا
. جلسه هفتم از دوره مقدماتی «آموزش داستان نویسی» توسط «استاد دکتر علی ششتمدی» همراه با پخش زنده از صفحه اینستاگرام انجمن
. داستانِ داستان (بررسی داستان نویسندگان بزرگ؛ قسمت دوم: صادق هدایت)
. تمرین بداهه نویسی با سوژه «فرض کنید حیوانی هستید که عاشق شده است»
کماکان جلسات انجمن با رعایت دستورالعملهای بهداشتی از جمله استفاده از ماسک برگزار میشود.
با توجه به سرمای هوا، لباس گرم فراموش نشود.
منتظر حضور تمامی علاقهمندانِ ادبیات و داستان هستیم.
تاریکخانه
«صادق هدایت»
مردی که شبانه سر رﺍه خونسار سوﺍر ﺍتومبیل ما شد خودش رﺍ با دقت در پالتو بارﺍنی سورمهای پیچیده و کلاه لبه بلند خود رﺍ تا روی پیشانی پائین کشیده بود. مثل ﺍینکه میخوﺍست ﺍز جریان دنیای خارجی و تماس با اشخاص محفوظ و جدﺍ بماند. بستهای زیر بغل دﺍشت که در ﺍتومبیل دستش رﺍ حایل ﺁن گرفته بود. نیمساعتی که در ﺍتومبیل با هم بودیم. او بهیچوجه در صحبت شوفر و سایر مسافرین شرکت نکرد. ازینرو تأثیر سخت و دشوﺍری ﺍز خود گذﺍشته بود. هر دفعه که چرﺍغ ﺍتومبیل و یا روشنائی خارج و دﺍخل ﺍتومبیل ما رﺍ روشن میکرد، من دزدکی نگاهی بصورتش میانداختم: صورت سفید رنگ پریده، بینی کوچک قلمی دﺍشت و پلکهای چشمش بحالت خسته پائین ﺁمده بود. شیار گودی دو طرف لب ﺍو دیده میشد که قوت ﺍرﺍده و تصمیم او را میرسانید، مثل ﺍینکه سر ﺍو ﺍز سنگ ترﺍشیده شده بود. فقط گاهی تک زبان رﺍ روی لبهایش میمالید و در فکر فرو میرفت.
اتومبیل ما در خونسار جلو گاراژ «مدنی» نگهدﺍشت. اگرچه قرﺍر بود که تمام شب رﺍ حرکت بکنیم، ولی شوفر و همهٔ مسافرین پیاده شدند. من نگاهی بدر و دیوﺍر گارﺍژ و قهوهخانه ﺍندﺍختم که چندﺍن مهماننوﺍز بنظرم نیامد، بعد نزدیک ﺍتومبیل رفتم و برﺍی ﺍتمام حجت بشوفر گفتم: «از قرار معلوم باید ﺍمشب رﺍ ﺍینجا ﺍطرﺍق بکنیم؟
«– بله، رﺍه بده. امشبو میمونیم، فردﺍ کلهٔ سحر حریکت میکنیم.»
یکمرتبه دیدم شخصی که پالتو بارﺍنی بخود پیچیده بود بطرفم ﺁمد و با صدﺍی ﺁرﺍم و خفهای گفت: «– اینجا جای مناسب نداره، اگه آشنا یا محلی برﺍی خودتون در نطر نگرفتین، ممکنه بیایین منزل من.
«– خیلی متشکرم! اما نمیخوﺍم ﺍسباب زحمت بشم.
«– من ﺍز تعارف بدم مییاد. من نه شمارو میشناسم و نه میخوﺍم بشناسم و نه میخوﺍم منتی سرتون بگذﺍرم. چون از وختی که ﺍطاقی بسلیقهٔ خودم ساختهام، اطاق سابقم بیمصرف ﺍفتاده. فقط گمون میکنم ﺍز قهوهخونه رﺍحتتر باشه.»
لحن سادهٔ بیرودربایستی و تعارف و تکلیف ﺍو در من ﺍثر کرد و فهمیدم که با یکنفر ﺁدم معمولی سر و کار ندﺍرم. گفتم: «– خیلی خوب، حاضرم.» و بدون تردید دنبالش ﺍفتادم، او یک چرﺍغ برق دستی ﺍز جیبش درﺁورد و روشن کرد یک ستون روشنائی تند زننده جلوی پای ما ﺍفتاد، از چند کوچه پست و بلند، از میان دیوﺍرهای گلی رد شدیم. همهجا ساکت و ﺁرﺍم بود. یکجور ﺁرﺍمش و کرختی در ﺁدم نفوذ میکرد... صدﺍی ﺁب میآمد و نسیم خنکی که ﺍز روی درختان میگذشت بصورت ما میخورد. چرﺍغ دو سهتا خانه ﺍز دور سوسو میزد. مدتی گذشت در سکوت حرکت میکردیم. من برﺍی ﺍینکه رفیق ناشناسم رﺍ بصحبت بیاورم گفتم: «– اینجا باید شهر قشنگی باشه!
او مثل ﺍینکه ﺍز صدﺍی من وحشت کرد. بعد ﺍز کمی تأمل خیلی ﺁهسته گفت: «– مییون شهرﺍئی که من تو ﺍیرون دیدم، خونسارو پسندیدم. نه ﺍز ﺍینجهت که کشتزار، درختهای میوه و ﺁب زیاد داره، اما بیشتر برﺍی ﺍینکه هنوز حالت و ﺁتمسفر قدیمی خودشو نگهدﺍشته. برﺍی ﺍینکه هنوز حالت ﺍین کوچه پس کوچهها، میون جرز ﺍین خونههای گلی و درختهای بلند ساکتش هوﺍی سابق مونده و میشه ﺍونو بو کرد و حالت مهموننوﺍز خودمونی خودشو ﺍز دست نداده. اینجا بیشتر دور ﺍفتاده و پرته، همین وضعیتو بیشتر شاعرونه میکنه، روزنومه، اتومبیل، هوﺍپیما و رﺍهآهن ﺍز بلاهای ﺍین قرنه. – مخصوصاً ﺍتومبیل که با بوق و گرت و خا ک، روحیه شاگرد شوفر رو تا دورترین ده کورهها میبره. – افکار تازهبدورون رسیده، سلیقههای کج و لوچ و تقلید ﺍحمقونه رو تو هر سوﻻخی میچپونه!
روشنائی چرﺍغ برق دستی رو به پنجرهٔ خانهها میاندﺍخت و میگفت: «– به بینین، پنجرههای منبتکاری، خونههای مجزﺍ دﺍره. آدم بوی زمینو حس میکنه، بوی یونجیه درو شده، بوی کثافت زندگیرو حس میکنه، صدﺍی زنجره و پرندههای کوچیک، مردم قدیمی ساده و موذی همیه ﺍینا یه دنیای گمشدیه قدیمرو بیاد مییاره و ﺁدمو ﺍز قال و قیل دنیای تازهبدورون رسیدهها دور میکنه!
بعد مثل ﺍینکه یکمرتبه ملتفت شد مرا دعوت کرده پرسید: «– شام خوردین؟
«– بله، تو گلپایگون شام خوردیم.»
از کنار چند نهر ﺁب گذشتیم و باﻻخره نزدیک کوه، در باغی رﺍ باز کرد و هر دو دﺍخل شدیم. جلو عمارت تازهسازی رسیدیم. وﺍرد ﺍطاق کوچکی شدیم. که یک تختخوﺍب سفری، یک میز و دو صندلی رﺍحتی دﺍشت؟ چرﺍغ نفتی رﺍ روشن کرد و به ﺍطاق دیگر رفت بعد ﺍز چند دقیقه با پیژﺍمای پشتگلی، رنگ گوشت تن وﺍرد شد و چرﺍغ دیگری ﺁورد روشن کرد. بعد بستهای رﺍ که همرﺍه دﺍشت باز کرد. و یک ﺁباژور سرخ مخروطی در ﺁورد و روی چرﺍغ گذﺍشت. پس ﺍز ﺍندکی تأمل، مثل ﺍینکه در کاری دو دل بود گفت: «– میفرمایین بریم ﺍطاق شخصی خودم؟»
چرﺍغ ﺁباژوردﺍر رﺍ بردﺍشت، از دﺍﻻن تنگ و تاریکی که طاق ضربی دﺍشت و بشکل ﺍستوﺍنه درست شده بود – طاق و دیوﺍرش برنگ ﺍخرﺍ و کف ﺁن ﺍز گلیم سرخ پوشیده شده بود، رد شدیم در دیگری رﺍ باز کرد، وارد محوطهای شدیم که مانند ﺍطاق بیضی شکلی بود و ظاهرﺍً بخارج هیچگونه منفذ ندﺍشت، مگر بوسیلهٔ دری که بدﺍﻻن باز میشد. بدون زﺍویه و بدون خطوطی هندسی ساخته شده و تمام بدنه و سقف و کف ﺁن ﺍز مخمل عنابی بود. از عطر سنگینی که در هوﺍ پرﺍکنده بود نفسم پس رفت. او چرﺍغ سرخ رﺍ روی میز گذﺍشت و خودش روی تختخوﺍبی که در میان ﺍطاق بود نشست و بمن ﺍشاره کرد، کنار میز روی صندلی نشستم. روی میز یک گیلاس و یک تنگ دوغ گذﺍشته بودند. من با تعجب به در و دیوﺍر نگاه میکردم و پیش خودم تصور کردم. بیشک بدﺍم یکی ﺍز ﺍین ناخوشهای دیوﺍنه ﺍفتادهام که ﺍین ﺍطاق شکنجهٔ اوست و رنگ خون درست کرده برﺍی ﺍینکه جنایات او کشف نشود و هیچ منفذ هم بخارج ندﺍشت که بدﺍد ﺍنسان برسند! منتظر بودم ناگهان چماقی بسرم بخورد یا در بسته بشود و ﺍین شخص با کارد یا تیر بمن حمله بکند. ولی ﺍو با همان ﺁهنگ ملایم پرسید: «– اطاق من بنظر شما چطور مییاد؟
«اطاق؟ ببخشید، من حس میکنم که توی یک کیسه لاستیکی نشستهایم.
او بیآنکه بحرف من ﺍعتنائی بکند دوباره گفت: «– غذﺍی من شیره، شمام میخورین؟
«– متشکرم من شام خوردم.
«– یک گیلاس شیر بدنیس.»
تنگ و گیلاس رﺍ جلو من گذﺍشت. گرچه میل ندﺍشتم ولی خوﺍهی نخوﺍهی یک گیلاس شیر ریختم و خوردم. بعد خودش باقی شیر رﺍ در گیلاس میریخت، خیلی ﺁهسته میمکید و زبان رﺍ روی لبهایش میگردﺍنید – لبهای او برق میزد، پلکهای چشمش بطرز دردناکی پائین آمده، مثل ﺍینکه خاطرﺍتی رﺍ جستجو میکرد. صورت رنگپریدهٔ جوﺍن، بینی کوتاه صاف، لبهای گوشتالود او جلو روشنائی سرخ، حالت شهوتانگیز بخود گرفته بود. پیشانی بلندی دﺍشت که یک رگ کبود برجسته رویش دیده میشد. موهای خرمائی ﺍو روی دوشش ریخته بود مثل ﺍینکه با خودش حرف بزند گفت: «– من هیچوقت در کیفهای دیگرون شریک نبودهام، همیشه یه ﺍحساس سخت یا یه ﺍحساس بدبختی جلو منو گرفته. – درد زندگی، اشکال زندگی. اما ﺍز همیه ﺍین ﺍشکاﻻت مهمتر جوﺍل رفتن با ﺁدمهاست، شر جامعیه گندیده، شر خورﺍک و پوشاک، همیه ﺍینا دائمن ﺍز بیدﺍر شدن وجود حقیقی ما جلوگیری میکنه. یه وقت بود دﺍخل ﺍونا شدم، خوﺍسم تقلید سایرین رو دربیارم، دیدم خودمو مسخره کردهام هر چیرو که لذت تصور میکنن همهرو ﺍمتحان کردم، دیدم کیفهای دیگرون بدرد من نمیخوره. – حس میکردم که همیشه و در هرجا خارجی هستم، هیچ رﺍبطهئی با سایر مردم ندﺍشتم. من نمیتونسم خودمو بفرﺍخور زندگی سایرین در بیارم. همیشه با خودم میگفتم: روزی از جامعه فرﺍر خوﺍهم کرد و در یه دهکده یا جای دور منزوی خوﺍهم شد. اما نمیخوﺍسم ﺍنزوﺍرو وسیلیه شهرت و یا نوندونی خودم بکنم. من نمیخوﺍسم خودمو محکوم ﺍفکار کسی بکنم یا مقلد کسی بشم. باﻻخره تصمیم گرفتم که اطاقی مطابق میلم بسازم، محلی که توی خودم باشم، یه جائی که ﺍفکارم پرﺍکنده نشه.
«من ﺍصلا تنبل ﺁفریده شدم. – کار و کوشش مال مردم تو خالیس، باین وسیله میخوﺍن چالهیی که تو خودشونه پربکنن، مال ﺍشخاص گدا گشنس که ﺍز زیر بته بیرون آمدن. اما پدرﺍن من که تو خالی بودن، زیاد کار کردنو و زیاد زحمت کشیدنو، فکر کردنو دیدنو دقایق تنبلی گذروندن. – این چاله تو ﺍونا پر شده بود و همیه ﺍرث تنبلیشونو بمن دﺍدن. – من ﺍفتخاری به اجدﺍدم نمیکنم، علاوه بر ﺍینکه توی ﺍین مملکت طبقات مثه جاهای دیگه وجود ندﺍره و هر کدوم ﺍز دولهها و سلطنهها رو درست بشکافی دو سه پشت پیش ﺍونا دزد، یا گردنه گیر، یا دلقک درباری و یا صرﺍف بوده، وﺍنگهی اگه زیاد پاپی ﺍجدﺍدم بشیم باﻻخره جد هر کسی به گریل و شمپانزه میرسه. اما چیزی که هس، من برﺍی کار آفریده نشده بودم. اشخاص تازه بدورون رسیدهٔ متجدد فقط میتونن بقول خودشون توی ﺍین محیط عرض اندﺍم بکنن، جامعهیی که مطابق سلیقه و حرص و شهوت خودشون درس کردن و در کوچکترین وظایف زندگی باید قوﺍنین جبری و تعبد ﺍونا رو مثه کپسول قورت داد! این ﺍسارتی که اسمشو کار گذﺍشتن و هر کسی حق زندگی خودشو باید ﺍز ﺍونا گدﺍئی بکنه! توی ﺍین محیط فقط یه دسته دزد، احمق بیشرم و ناخوش حق زندگی دﺍرند و ﺍگه کسی دزد و پست و متملق نباشه میگن: «قابل زندگی نیس!» دردهائی که من دﺍشتم، بار موروثی که زیرش خمیده شده بودم اونا نمیتونن بفهمن! خستگی پدرﺍنم در من باقی مونده بود و نستالژی ﺍین گذشتهرو در خود حس میکردم.
«میخوﺍستم مثه جونورﺍی زمستونی تو سوﻻخی فرو برم، تو تاریکی خودم غوطهور بشم و در خودم قوﺍم بیام. چون همون طوریکه تو تاریکخونه عکس روی شیشه ظاهر میشه، اون چیزهائیکه در انسون لطیف و مخفیس در ﺍثر دوندگی زندگی و جار و جنجال و روشنائی خفه میشه و میمیره، فقط توی تاریکی و سکوته که بانسون جلوه میکنه. – این تاریکی توی خودم بود بیجهت سعی دﺍشتم که ﺍونو مرتفع بکنم، افسوسی که دﺍرم ﺍینه که چرﺍ مدتی بیخود ﺍز دیگرون پیروی کردم. حاﻻ پی بردم که پر ﺍرزشترین قسمت من همین تاریکی، همین سکوت بوده. این تاریکی در نهاد هر جنبندهای هست، فقط در ﺍنزوﺍ و برگشت بطرف خودمون، وختیکه ﺍز دنیای ظاهری کنارهگیری میکنیم بما ظاهر میشه. – اما همیشه مردم سعی دﺍرن ﺍز ﺍین تاریکی و ﺍنزوﺍ فرﺍر بکنن، گوش خودشونو در مقابل صدﺍی مرگ بگیرن، شخصیت خودشونو مییون داد و جنجال و هیاهوی زندگی محو و نابود بکنن! نمیخوﺍم که بقول صوفیها: «نور حقیقت در من تجلی بکنه.» بر عکس انتظار فرود ﺍهریمن رو دﺍرم، میخوﺍم همونطوریکه هسم در خودم بیدﺍر بشم. من ﺍز جملات برﺍق و تو خالیه منورالکرها چندشم میشه و نمیخوﺍم برﺍی ﺍحتیاجات کثیف ﺍین زندگی که مطابق ﺁرزوی دزدها و قاچاقها و موجودﺍت زرپرست ﺍحمق درست شده و ﺍدﺍره شده شخصیت خودمو ﺍز دست بدم.
«فقط تو ﺍین ﺍطاقه که میتونم در خودم زندگی بکنم و قوﺍیم بههدر نره، این تاریکی و روشنائی سرخ برﺍم ﻻزمه، نمیتونم تو ﺍطاقی بنشینم که پشت سرم پنجره دﺍشته باشه، مثه ﺍینه که ﺍفکارم پرﺍکنده میشه ﺍز روشنائی هم خوشم نمییاد. – جلو ﺁفتاب همهچیز لوس و معمولی میشه. ترس و تاریکی منشاﺀِ زیبائیس: یه گربه روز جلو نور معمولیس، اما شب تو تاریکی چشماش میدرخشه و موهاش برق میزنه و حرکاتش مرموز میشه. یه بته گل که روز رنجور و تار عنکبوت گرفتس، شب مثل ﺍینه که ﺍسرﺍری در ﺍطرﺍفش موج میزنه و معنی بخصوص بخودش میگیره. روشنائی همیه جنبندههارو بیدﺍر و موﺍظب میکنه – در تاریکی و شبه که هر زندگی، هر چیز معمولی یه حالت مرموز بخودش میگیره، تمام ترسهای گمشده بیدﺍر میشن – در تاریکی ﺁدم میخوﺍبه ﺍما میشنوه، خود شخص بیدﺍره و زندگی حقیقی ﺁنوقت شروع میشه. آدم ﺍز ﺍحتیاجات پست زندگی بینیازه و عوﺍلم معنوی رو طی میکنه، چیزﺍئی رو که هرگز به ﺍونا پی نبرده بیاد مییاره...»
بعد ﺍزین خطابهٔ سرشار، یکمرتبه خاموش شد. مثل ﺍینکه مقصود ﺍز همهٔ این حرفها تبرئهٔ خودش بود. آیا ﺍین شخص یکنفر بچه ﺍعیان خسته و زده شده ﺍز زندگی بود یا ناخوشی غریبی دﺍشت؟ در هر صورت مثل مردم معمولی فکر نمیکرد. من نمیدﺍنستم چه جوﺍب بدهم صورتش حالت مخصوصی بخود گرفته بود: خطی که از کنار لبش میگذشت گودتر و سختتر شده بود، یک رگ کبود روی پیشانی ورم کرده بود. وقتیکه حرف میزد پرکهای بینیش میلرزید پریدگی رنگ ﺍو جلو نور سرخ حالت خسته و غمناکی بصورتش میداد، شبیه سری بود که با موم درست کرده باشند و با حالتی که در ﺍتومبیل ﺍز ﺍو دیده بودم متناقص بنظر میآمد. سر خود رﺍ که پائین میگرفت لبخند گذرندهای روی لبهایش نقش میبست بعد مثل ﺍینکه ناگهان ملتفت شد با نگاهی سخت و تمسخرآمیز که در ﺍو سرﺍغ ندﺍشتم گفت: «– شما مسافر و خسته هسین، من همش ﺍز خودم صحبت کردم!
«– هر کی هر چه میگه ﺍز خودشه. تنها حقیقتی که برﺍی هر کسی وجود دﺍره خود همون شخصه، همهمون بیارﺍده ﺍز خودمون صحبت میکنیم حتا در موضوعهای خارجی ﺍحساسات و مشاهدﺍت خودمونو بزبون کسون دیگه میگیم. مشکلترین کارها ﺍینه که کسی بتونه حقیقتن همونطوریکه هس بگه.
از جوﺍب خودم پشیمان شدم. چون خیلی بیمعنی، بیجا و بیتناسب بود. معلوم نبود چه چیز رﺍ میخوﺍستم ثابت بکنم. گویا مقصودم فقط تملق غیر مستقیم ﺍز میزبانم بود. اما ﺍو بیآنکه اعتنائی بحرف من بکند، نگاه دردناکش رﺍ چند ثانیه بمن ﺍندﺍخت، دوباره پلکهای چشمش پائین ﺁمد. زبان رﺍ روی لبهایش میمالید مثل ﺍینکه اصلا ملتفت من نیست و در دنیای دیگری سیر میکند. گفت: «– من همیشه ﺁرزو میکردم که جای رﺍحتی، مطابق سلیقه و تمایل خودم تهیه بکنم. باﻻخره ﺍطاق و جائیکه دیگرون درست کرده بودن بدرد من نمیخورد. من میخوﺍستم توی خودم و در خودم باشم، برﺍی ﺍین کار دﺍرﺍئی خودمو پول نقد کردم. آمدم درین محل و ﺍین ﺍطاقو مطابق میل خودم ساختم. تمام ﺍین پردههای مخملو با خودم ﺁوردم. بتمام جزئیات ﺍین ﺍطاق خودم رسیدگی کردم. – فقط ﺁباژور سرخ یادم رفته بود. باﻻخره بعد ﺍز ﺍونکه نقشه و ﺍندﺍزیه ﺍونو دستور دﺍدم در تهرون درست بکن، امروز بمن رسید. وگرنه هیچ میل ندﺍرم که ﺍز ﺍطاق خودم خارج بشم و یا با کسی معاشرت بکنم. حتا خورﺍک خودمو منحصر بشیر کردم برﺍی ﺍینکه در هر حالت، خوﺍبیده یا نشسته بتونم ﺍونو بخورم و محتاج به تهیه غذا نباشم. – ولی با خودم عهد کردم روزی که کیسهام به ته کشید یا محتاج بکس دیگه بشم، بزندگی خودم خاتمه بدم. امشب ﺍولین شبیس که تو ﺍطاق خودم خوﺍهم خوﺍبید. من یه نفر ﺁدم خوشبخت هسم که به ﺁرزوی خودم رسیدم. – یه نفر خوشبخت، چقد تصورش مشکله، من هیچوقت نمیتونسم تصورشو بکنم، اما ﺍﻵن من یه نفر خوشبختم!
دوباره سکوت شد، من برﺍی ﺍینکه سکوت مزﺍحم رﺍ رفع بکنم گفتم: «– حالتی که شما جستجو میکنین، حالت جنین در رحم مادره که بیدوندگی، کشمکش و تملق در مییون جدﺍر سرخ گرم و نرم رویهم خمیده، آهسته خون مادرش رو میمکه و همیه خوﺍهشها و ﺍحتیاجاتش خودبخود بر ﺁورده میشه. – این همون نستالژی بهشت گمشدهایس که در ته وجود هر بشری وجود دﺍره، آدم در خودش و تو خودش زندگی میکنه شاید یه جور مرگ ﺍختیاریس؟
او مثل ﺍینکه ﺍنتظار ندﺍشت کسی در حرفهائیکه با خودش میزد مدﺍخله بکند، نگاه تمسخرﺁمیزی بمن ﺍندﺍخت و گفت:
«– شما مسافر و خسته هسین، بفرمائین بخوﺍبین!»
چرﺍغ رﺍ بردﺍشت مرﺍ تا دم دﺍﻻن رﺍهنمائی کرد و ﺍطاقی رﺍ که ﺍول در ﺁنجا وﺍرد شده بودیم نشان داد. از نصفشب گذشته بود، من نفس تازهای در هوﺍی ﺁزﺍد کشیدم مثل ﺍینکه ﺍز سردﺍبهٔ ناخوشی بیرون ﺁمده باشم. ستارهها باﻻی ﺁسمان میدرخشیدند. با خودم گفتم آیا با یکنفر مجنون وسوﺍسی یا با یکنفر ﺁدم فوقالعاده سروکار پیدﺍ کردهام؟»
* * *
فردﺍ دو ساعت بظهر بیدﺍر شدم. برﺍی خدﺍحافظی ﺍز میزبانم مثل ﺍینکه ﺁدم نامحرمی هستم و بآستانهٔ معبد مقدسی پا گذﺍشتهام ﺁهسته دم دﺍﻻن رفتم و با احتیاط در زدم. دﺍﻻن تاریک و بیصدﺍ بود، پاورچین پاورچین وﺍرد ﺍطاق مخصوص شدم، چرﺍغ روی میز میسوخت، دیدم میزبانم با همان پیژﺍمای پشت گلی، دستها رﺍ جلو صورتش گرفته پاهایش رﺍ توی دلش جمع کرده، بشکل بچه در زهدﺍن مادرش درﺁمده و روی تخت ﺍفتاده ﺍست. رفتم نزدیک شانهٔ او رﺍ گرفتم تکانش دﺍدم، اما ﺍو بهمان حالت خشک شده بود. هرﺍسان ﺍز ﺍطاق بیرون ﺁمدم و بطرف گارﺍژ رفتم، چون نمیخوﺍستم ﺍتومبیل رﺍ ﺍز دست بدهم. آیا بقول خودش کیسهٔ او به ته کشیده بود؟ یا این تنهائی رﺍ که مدح میکرد ﺍز ﺁن ترسیده بود و میخوﺍست شب ﺁخر ﺍقلا یکنفر در نزدیکی ﺍو باشد؟ بعد ﺍز همهٔ مطالب، شاید هم ﺍین شخص یکنفر خوشبخت حقیقی بود و خوﺍسته بود ﺍین خوشبختی رﺍ همیشه برﺍی خودش نگاهدﺍرد و ﺍین ﺍطاق هم ﺍطاق ﺍیدهآل ﺍو بوده ﺍست!
بسمه تعالی
انجمن داستان کویر این هفته، سه شنبه بیست و نهم مهرماه، رأس ساعت 17:00 به ساعت رسمی، در محوّطه خانه تاریخی ترشیزی واقع در سهراب 3، تشکیل میشود.
دستور جلسه این هفته:
. معرفی کتابهای خوانده شده توسط اعضا
. جلسه ششم از دوره مقدماتی «آموزش داستان نویسی» توسط «استاد دکتر علی ششتمدی» همراه با پخش زنده از صفحه اینستاگرام انجمن (تمرین جلسه قبل: نوشتن از زاویه دیدهای مختلف با سوژه دو کودک زیر ده سال در یک اتاق)
. نقد داستان «من، تو، او...» از سرکار خانم اسراری
. تمرین بداهه نویسی با سوژه «فرض کنید حیوانی هستید که عاشق شده است.»
کماکان جلسات انجمن با رعایت دستورالعملهای بهداشتی از جمله استفاده از ماسک برگزار میشود.
با توجه به سرمای هوا، لباس گرم فراموش نشود.
منتظر حضور تمامی علاقهمندانِ ادبیات و داستان هستیم.
بسمه تعالی
انجمن داستان کویر این هفته، سه شنبه بیست و دوم ماه مهر، رأس ساعت 17:00 به ساعت رسمی، در محوّطه خانه تاریخی ترشیزی واقع در سهراب 3، تشکیل میشود.
دستور جلسه این هفته:
. معرفی کتابهای خوانده شده توسط اعضا
. جلسه پنجم از دوره مقدماتی «آموزش داستان نویسی» توسط «استاد دکتر علی ششتمدی» همراه با پخش زنده از صفحه اینستاگرام انجمن (تمرین جلسه قبل: نوشتن از زاویه دیدهای مختلف با سوژه دو کودک زیر ده سال در یک اتاق)
. داستانِ داستان (داستان نویسندگان بزرگ؛ قسمت اوّل: محمدعلی جمالزاده)
. تمرین بداهه نویسی با سوژه «گم شدن کودکی در یک مراسم»
کماکان جلسات انجمن با رعایت دستورالعملهای بهداشتی از جمله استفاده از ماسک برگزار میشود.
منتظر حضور تمامی علاقهمندانِ ادبیات و داستان هستیم.