در این صفحه می توانید نوشته های غیر داستانی خود را جهت مشاهده اعضا قرار دهید. در قسمت نظرات مطلب خود را قرار دهید تا به مطلب اضافه شود.
نوشته1 ، نویسنده اعظم اسراری:
تا چشم گشودم فریادی مرا به خود خواند
نوشته 2، نویسنده: اعظم اسراری
هر وقت خورشید و تو یک صبح روشن از پشت کوه های قشنگ اما دور،دور دور،میبینم،با خودم میخندم و خیلی آروم،جوری که فقط خودم بشنوم میگم(یک قدم از زندگی دور شدی!یک قدم به مرگ نزدیک شدی!یک قدم از سیاهی دور شدی و یک قدم به نور نزدیک شدی)بعد با تردید میگم(شایدم از نور دور و به سیاهی نزدیک شدی)کسی چه می دونه؟زندگی یک راهه ،باید ازش بگذری.چطوری گذشتن مهمه،ولی بعضی وقتا دست تو نیست!!!ولی به هر حال باید گذشت ...بعد دوباره به خورشید و کوه و...نگاه میکنم و می خندم و میگم ،فعلا که همینا رو عشقست....تا بعد!!!!
نوشته 3، نویسنده: علی ششتمدی
دیر فهمیدم اما بالاخره فهمیدم، که تمام خوشبخت ها، آدم های بدبختی هستند که دوست دارند دیگران آن ها را خوشبخت ببینند! و بدبخت ها، انسان های خوشبختی که دوست ندارند دیگران خوشبختی شان را چشم بزنن!
نوشته4، علی ششتمدی:
گاهی باید سکوت کرد! گاهی باید حرف زد! گاهی باید .... گاهی نباید .... گاهی باید .... گاهی نباید ....
گاهی بایدها و نبایدها می میرند و تو می مانی و .... نه تو هم می میری!
نوشته5، نویسنده لیلا کاظمی:
گاهی یه چیزی بدجوری فکرمو به خودش مشغول می کنه یه چیزی که هم هست و هم نیست یه چیزی که تجربه ش نکردم اما انگار یکی به هم میگه بالاخره حسش می کنی اونم اینجا ، بالاخره می فهمیش. یه چیزی که ورای اینجاست ورای بودنه . نه چی دارم میگم اصلا اون خودش اصل بودنه شایدم من اشتباه می کنم بودن همین چیزی ست که الان دارمش ولی نه مطمینم که هست که باید باشه من به حس هام اطمینان دارم پس چیزی رو که حس کنم حتما هست حتما درکش می کنم
اسمش رو گذاشتم فراسوی زمان به نظر خودم بهترینه چراکه دیگه متعلق به زمان نیست ومربوط به اینجا نمی شه اون جا دیگه ساعت و دقیقه و ثانیه معنا نداره
تو فراسوی زمان آدم به چیزی وابسته نیست به چیزی که از ته دل بخوادش و آرزوی اینو داشته باشه که فقط یک بار، فقط یک بار دستای چیزی رو که فکر می کنه بهش وابسته ست وسنگینش کرده رو لمس کنه و به اون چیزی که می خواسته رسیده . اصلا ولش ،این چیزا که اونجا معنا نداره مثل چیزایی که این جا هست ، بی معنا و تو خالیه. نه چی دارم میگم اینجا مقدمه ی اونجاست اینجا آدم موادش آماده میشه ورز می خوره پرداخت میشه شکل می گیره و بعد تو فراسوی زمان یک جفت بال خوشکلم نصیبش میشه چی دارم میگم اونجا که خوشکلی و زشتی معنا نداره اونجا تو فراسوی زمان آدم می تونه هر جا دلش بخواد بره با همون بالای نامرعیش مثلا بره پیش مادر خدابیامرزش که علیرغم میل خودش چند سال پیش به فراسوی زمان اومده اون وقت سرش رو بزاره روی زانوی مادرش و یه دل سیر آبغوره بگیره و هر چی خواست براش درد دل بکنه بعدم بشینه و به اون چشمای خوشکل با اون دستای لطیف و بی نظیر هی زل بزنه و حظ کنه . چی دارم میگم باز که دارم از خوشکلی میگم از لطافت از بی نظیر بودن این غل و زنجیر ها فقط متعلق به اینجاست که معنا داره شکل داره، اندازه داره ، ارزش داره .
تو فراسوی زمان آدم همه چی رو فقط حس می کنه تو فراسوی زمان آدم یه دل داره اندازه ی دریا ، نه ، اندازه ی اقیانوس ، اونم از نوع کبیرش که هر چی توش بره تموم نشه. اونقدر بزرگ باشه و حجیم که به عمقش نرسه
تو فراسوی زمان ...
نوشته6، اعظم اسراری
پاییز
نوشته7، مریم بازقندی
روز را طلاق داده ام!
نوشته 8، لیلا کاظمی:
از بس به شانه هایت فکر کرده ام خسته شده ام
ازاین مبازه ی تمام نشدنی هم بیزارم
می خواهم تکلیفم با خودم روشن شود
کاش لااقل هق هقم را حس می کردی واز این سکوت جیغ جیغو نجاتم می دادی
عقربه ها توی سرم ونگ ونگ می کنند
نوش داروی پس از مرگم شده یی
حتی یک بار دستانت کلید این درهای بسته نشدند
من از سیاهی یی که دارد توی چشمانم پوزخند می زند می ترسم
کاش ......
9
می خواهم تمام آرزوهای جهان را بخوابوانم
این باران هم که بی فایده ست
وقتی دنیا پراز میله های عمودی ست
وسعتی پیدا نمی شود ذهنم را
چگونه باید پرورید سبزها را
وقتی باغ ها همه قفلند
این سروهای سوخته مرا تا عمق خفگی می برند
من بیدار شدن نمی توانم
لیلا کاظمی