تروریستهای صید قزلآلا در آمریکا و آشنایی با براتیگان
تروریستهای صید قزلآلا در آمریکا
ریچارد
براتیگان
صبح یکی از روزهای آوریل، ما سال ششمیها، اول تصادفاً و بعد با حساب و کتاب،
تروریستهای صید قزلآلا در آمریکا شدیم.
قضیه از این قرار بود: ما باندی از بچههای عجیب و غریب بودیم.
همیشه به خاطر جسارتها و شرارتهامان به دفتر آقای مدیر احضار میشدیم. آقای
مدیر مرد جوانی بود که در به راه آوردن ما استعداد درخشانی داشت.
صبح یکی از روزهای آوریل، توی حیاط مدرسه ول میگشتیم، طوری رفتار میکردیم که
انگار حیاط مدرسه یک سالن بیلیارد سرباز است و سال اولیها مثل توپ بیلیارد توش
وول میخورند. همه از این که یک روز دیگر باید برویم کلاس و درس کوبا را بخوانیم
حالمان گرفته بود.
یکی از ما یک تکه گچ سفید برداشت و وقتی یک سال اولی رد شد، آن یکی از ما همین طور بیهدف رو پشت سال اولی نوشت: «صید قزلآلا درآمریکا». سال اولی دور خودش چرخید، میخواست ببیند رو پشتش چی نوشته، اما نمیتوانست ببیند، برای همین شانهای بالا انداخت و رفت تا تو زمینِ بازی تاب بازی کند.
ما دور شدن آن سال اولی را با «صید قزلآلا در آمریکا» که رو پشتش نوشته بود تماشا میکردیم. ظاهر جالبی داشت، کاملاً طبیعی و چشمنواز به نظر میرسید که یک سال اولیِ با گچ رو پشتش نوشته باشد «صید قزلآلا در آمریکا». دفعهی بعد که من یک سال اولی دیدم، تکه گچ را از دوستم قرض گرفتم و گفتم: «سال اولی، احضارت میکنم بیای اینجا.»
سال اولی آمد پیش من، و گفتم: «بچرخ.»
سال اولی چرخید و من رو پشتش نوشتم «صید قزلآلا در آمریکا». نوشتهی رو پشت این سالِ اولیِ دومی از آن اولی هم جالب تر به نظر میرسید. تحسینمان را بیاختیار برانگیخت. «صید قزلآلا در آمریکا». این قطعاً چیزی به آن سال اولیها اضافه کرده بود. کاملشان کرده بود و یک جور تشخص به آنها بخشیده بود.
«واقعاً جالبه، نیست؟»
«آره.»
«بیاین بریم بازم گچ گیر بیاریم.»
«باشه.»
«اون جا کنار میلههای میمون بازی کلی سال اولی هست.»
«آره.»
همه گچ به دست شدیم و چند ساعت بعد، وقت ناهار تمام نشده، تقریباً همهی سال اولیها، و حتا دخترها، رو پشتشان نوشته بود «صید قزلآلا در آمریکا».
سیل شکایتها از طرف معلمهای کلاس اول روانهی دفتر آقای مدیر شد.
یکی از شکایتها شکل یک دختربچه بود.
دخترک به آقای مدیر گفت: «منو خانوم رابینز[*] فرستاده. گفت به شما بگم اینو نیگا کنین.»
آقای مدیر، در حالی که به آن بچهی بیمعنی خیره شده بود، گفت: «چی رو نگاه کنم؟»
دختر بچه چرخید و آقای مدیر نوشتهی رو پشتش را با صدای بلند خواند: «صید قزلآلا در آمریکا».
آقای مدیرگفت: «کی این کارو کرده؟»
دخترک گفت: «دار و دستهی سال ششمیها. اون بچه بدا. با همهی ما سال اولیها همین کارو کردن. همهمون همین طوری شدیم. "صید قزلآلا در آمریکا". این یعنی چی؟ این پولیورو تازه مامان بزرگم بهم داده بود.»
آقای مدیر گفت: «هوم، "صید قزلآلا در آمریکا". به خانم رابینز بگو الان میام ببینمش»، و بعد از دخترک دلجویی کرد و بعد طولی نکشید که ما تروریستها را یکی یکی از دنیای تبهکارانهمان بیرون کشیدند و جمع کردند یک جا.
بیحوصله توی دفتر آقای مدیر پا میکوبیدیم، این پا و آن پا میکردیم و از پنجرهها بیرون را نگاه میکردیم و دهندره میکردیم، یکی از ما مثل احمقها چشمهاش به پرپر افتاده بود، دستهامان را توی جیبهامان کردیم و رومان را برگرداندیم، به آباژور سقف نگاه کردیم، چقدر شبیه یک سیبزمینی آبپز بود، و بعد پایینتر را نگاه کردیم، عکس مادر آقای مدیر را که رو دیوار بود. از ستارههای سینمای صامت بود، به سکوی راه آهنی بسته بودندش.
آقای مدیر گفت: «خب پسرا، "صید قزلآلا در آمریکا" اصلاً به چشمتون آشنا نیست؟ نمیدونم، شاید تو گشت و گذار امروزتون دیده باشین که جایی نوشته باشه "صید قزلآلا در آمریکا". یه دقیقه خوب فکرکنین.»
همه خوب فکر کردیم.
سکوت بر اتاق حاکم شد، سکوتی که برای همهمان کاملاً آشنا بود، چون هنوز خیلی از احضار قبلیمان به دفتر آقای مدیر نگذشته بود.
آقای مدیر گفت: «بذارین ببینم میتونم کمکتون کنم یا نه. شاید شما دیده باشین که با گچ رو پشت سال اولیها نوشته باشه "صید قزلآلا در آمریکا". نمیدونم این نوشته چه جوری از اونجا سر درآورده.»
کاری جز این ازمان بر نمیآمد که مضطربانه لبخند بزنیم.
آقای مدیر گفت: «من همین الان از کلاس سال اول خانم رابینز میآم. گفتم همهی اونهایی که رو پشتتون نوشته "صید قزلآلا در آمریکا" دستاشونو بگیرن بالا، و همهی بچههای کلاس دستاشونو بالا گرفتن، جز یکی که وقت ناهار تمام مدت تو دستشویی بوده. خب پسرا، منظورتون از این کار چپه ...؟ این بند و بساط "صید قزلآلا در آمریکا؟»
جیکمان در نیامد.
آن یکی از ما هنوز داشت عین خلها پلک پلک میزد. مطمئنم همین پلک پراندنهای گناهکارانهاش بود که همیشه ما را لو میداد. پامان به سال ششم که رسید باید خودمان را از شرش خلاص میکردیم.
آقای مدیر گفت: «همهی شما گناهکارین، نه؟ کسی از شما هست که گناهکار نباشه؟ اگه هست، حرف بزنه. همین حالا.»
همه ساکت بودیم و فقط پلک بود و پلک بود و پلک بود و پلک بود و پلک. یکهو صدای آن پلکپراندنهای لعنتی توی گوشمان پیچید. عینهو صدای حشرهای که دارد میلیونمین تخم مصیبت ما را میگذارد.
«کل دارودستهی شما، همه با هم این کار و کردین. چرا؟ ... "صید قزلآلا در آمریکا" رو پشت سال اولیها؟»
آن وقت آقای مدیر فرمول معروف 2^E=MC مخصوص سال ششمیهاش را به کار زد، فرمولی که همیشه در برخورد با ما از آن کمک میگرفت.
گفت: «خب حالا به نظرتون بامزه نیست که من از همهی معلماتون بخوام بیان اینجا و بعد به اونا بگم بچرخن و بعد یه تکه گچ بردارم و رو پشتشون بنویسم "صید قزلآلا در آمریکا"؟ چه طوره؟»
همه سرآسیمه هروکری کردیم و سرخ وسفید شدیم.
«دلتون میخواد معلماتون تموم روز در حالی که رو پشتشون نوشته "صید قزلآلا در آمریکا" دوره بگردن و به شما درس کوبا بدن؟ مسخره به نظر میرسه، این طور نیست؟ شما که دوست ندارین اینو ببینین[**]، دوست دارین؟
این کار نباید بشه، نه؟»
همه مثل یک گروه کُر یونانی گفتیم «نه»، بعضیها با صدا و بعضیها با سر، و بعد فقط پلک بود و پلک بود و پلک.
آقای مدیر گفت: «نظر منم همینه. سال اولیها همون طوری به شما نگاه میکنن و به شما احترام میذارن که معلما به من. دیگه پشت اونا نباید نوشته بشه "صید قزلآلا در آمریکا". موافقین، آقایون؟»
موافق بودیم.
راستش آن فرمول لعنتی همیشهی خدا جواب میداد.
البته باید جواب میداد.
آقای مدیر گفت: «خیلی خب، من بازی صید قزلآلا در آمریکا رو تموم شده می دونم.»
«قبول؟»
«قبول.»
«پلک، پلک.»
البته بازی تمام تمام هم نشده بود، چون مدتی طول کشید تا «صید قزلآلا در آمریکا» از روی لباس سال اولیها پاک شود. روزبعد، از بیشتر «صید قزلآلا در آمریکا» ها دیگر خبری نبود. مامانها این کار را، خیلی ساده، با پوشاندن لباسهای تمیز به تن بچههاشان، کرده بودند؛ اما بچههای زیادی هم بودند که مامانهاشان فقط نوشتهی روی لباس را دستمال کشیده بودند و بعد آنها را با همان لباسها راهی مدرسه کرده بودند، و هنوز میشد طرح محوی از «صید قزلآلا در آمریکا» را رو پشتشان دید. اما بعد از چند روز «صید قزلآلا در آمریکا» کلاً ناپدید شد، انگار که از اول هم تقدیرش همین بود، و خزانی بر سر سال اولیها آوار شد.
---------------------------------------------
* Robinz
** در کتاب، «ببین»، آورده شده است.
زندگینامه[ویرایش]
کودکی[ویرایش]
ریچارد در سیام ژانویه ۱۹۳۵ در تاکوما واشنگتن به دنیا آمد.از دوران کودکی او اطلاعات زیادی در دسترس نیست اما ظاهراً دوران کودکی سختی را پشت سر گذشته است. پدرش پیش از به دنیا آمدن او، خانواده را ترک کرد و پس از آن که خبر درگذشت او را خواند، تازه متوجه شد پسری به نام ریچارد داشتهاست. خواهرش باربارا در بارهٔ دوران کودکی او میگوید:«او شبها را به نوشتن میگذراند و تمام روز را میخوابید. اطرافیان خیلی اذیتش میکردند و سر به سرش میگذاشتند. آنها هیچوقت نفهمیدند که نوشتههای او چهقدر برایش مهم هستند.»[۱]
جوانی[ویرایش]
در بیست سالگی شیشهٔ پاسگاه پلیس را با سنگ شکست و یک هفته در زندان گذراند و بعد به بیمارستان دولتی ارگون تحویل داده شد. به تشخیص پزشکان به دلیل ابتلا به جنون جوانی پارانوئیدی در بیمارستان تحت شوک درمانی و مراقبت ویژه قرار گرفت. پس از مرخص شدن از بیمارستان به سانفرانسیسکو رفت.
در ۱۹۵۶ سالی که براتیگان ۲۱ ساله به سانفرانسیسکو رفت دوران اوج جنبش بیت بود و نویسندگان و شاعران سرشناس این جنبش در این شهر فراوان یافت میشدند. افرادی مانند: جک کرواک، آلن گینزبرگ، رابرت کریلی، میکل میککلور، فیلیپ والن، گری اشنایدرو.. او تحت تأثیر جنبش بیت قرار گرفت؛ و نخستین مجموعه شعرش را در بیست و یک سالگی منتشر کرد و سال بعد در بیست و دو سالگی با ویرجینیا دیون آدلر ازدواج کرده، سه سال بعد در ۲۵ مارس ۱۹۶۰ دخترش ایانت به دنیا آمد. تابستان سال بعد برای براتیگان نقطهٔ عطف محسوب میشود. در تابستان ۱۹۶۱ به همراه همسر و کودک خردسالش به آیداهو رفت و زندگی در چادر کنار رودخانههای پر از قزلآلای آنجا را تجربه کرد و رمان صید قزلآلا در آمریکا را نوشت. این رمان شش سال بعد در ۱۹۶۷ منتشر شد و براتیگان را که در فقر مطلق بسر میبرد و حتا در تامین غذای روزانه دچار مشکل بود از نظر مالی نجات داد.
دوران اوج[ویرایش]
قبل از صید غزلآلا در آمریکا براتیگان چند مجموعه شعر منتشر کرد که یا به رایگان توزیع شد یا خود براتیگان در خیابان به فروش نسخههای آنها میپرداخت. رمان ژنرال متفقین، اهل بیگسور هر چند دومین رمان او محسوب میشود اما اولین رمان منتشر شدهای اوست. این رمان در سال ۱۹۶۴ منتشر شد و تنها ۷۴۳ نسخه از آن فروش رفت.
پس از موفقیت صید غزلآلا در آمریکا براتیگان دیگر هر کتابی میتوانست منتشر کند و چنین هم کرد. او حتا کتابی منتشر کرد با نام لطفاً این کتاب را بکارید که شامل هشت شعر بود و به همراه هر شعر بستهای بذر، بستههای باز نشده این مجموعه الان نزد مجموعهدارن (کلکسیونرها) چندین هزار دلار خرید و فروش میشود.[۲] سه شعر از این اشعار با ترجمهٔ علیرضا بهنام در کتاب کلاه کافکا گزیدهٔ شعرهای ریچارد براتیگان در ایران منتشر شدهاست. البته بدون بذر.
براتیگان به سفارش جان لنون و پل مککارتنی، دوستاناش در گروه بیتلز، چند شعر و بخشهایی از رمانهایش را در نوار کاستی با عنوان گوش دادن به ریچارد براتیگان خواند و منتشر کرد. این نوار که همزمان با مجموعهٔ شعر کاشتنی براتیگان منتشر شده بود نیز حاوی ابتکارهای جالبی بود. مثلاً شعری به نام عاشقانه با هجده لحن مختلف توسط افراد مختلف از جمله خود براتیگان و دخترش لانته خوانده شد.
در ۱۹۷۰ پس از سیزده سال زندگی زناشویی پرفراز و نشیب از همسرش ویرجینیا جدا شد و دو سال بعد به پاینکریک مونتانا رفت و تا هشت سال پس از آن در مجامع ظاهر نشد و حاضر به ایراد سخنرانی یا انجام مصاحبه نبود.
در ۱۲ مه ۱۹۷۶ برای اولین بار به ژاپن رفت. از کودکی با ژاپنیها بر سر بمباران بندر پرل هاربر مشکل داشت. عمویاش در آن حادثه ترکش خورد بود و هر چند یک سال بعد بر اثر حادثهای از بلندی سقوط کرد و مرده بود، اما ریچارد هفت ساله مرگ عمو را به حساب ژاپنیها نوشته بود و از آنان متنفر بود. سفر به ژاپن دیگاهاش نسبت به ژاپنیها را تغییر داد و شیقتهٔ فرهنگ ژاپنی شد تا آنچا که بارها به ژاپن سفر کرد و وطناش را سانفرانسیسکو، مونتانا و توکیو میدانست. او حتا با آکیکو که ژاپنی بود ازدواج کرد و این ازدواج دو سال دوام یافت.
براتیگان نویسندهای خاصی بود و تعلقاش به سبک یا جریان ادبی ویژه دشوار مینماید. «زیباییشناسی او ترکیبی از دستاوردهای سورئالیسم فرانسوی و تفکر ضدبورژوازی است که جان مایهٔ آثار هنری معاصرش را شکل داده و در عین حال در تضاد کامل با پدرسالاری قرار میگیرد.»[۳]
علیرضا طاهری عراقی مترجم مجموعهٔ داستان اتوبوس پیر در یادداشت مترجم مینویسد: «توصیف آثار براتیگان کار سادهای نیست. هیچ سبک و مکتب ادبی و سنت تاریخی را نمیتوان زادگاه یا مبنای شیوه خاص نویسندگی و شاعری او دانست. در مورد آثار نثرش حتی این مشکل وجود دارد که آیا آنها را باید در کدام گونهٔ ادبی جای داد؟ آیا رمانهایش را واقعاً میتوان رمان نامید؟ آیا اصلاً در حوزهٔ ادبیات داستانی قرار میگیرد؟ شاید سادهتر این باشد که آن را سبک براتیگانی بخوانیم و بس. به هر حال به نظر میرسد که آثار براتیگان هم مثل خودش یتیماند.»[۴]
روان شناختی آثار[ویرایش]
نقاط اوج داستانهای براتیگان یکدست نیست و از این نظر به کنکاش بیشتری برای درک بهتر این آثار نیاز است. در رمان صید قزل آلا در آمریکا و نیز دیگر آثار براتیگان از جمله در مجموعه اشعار او تمایل درونی نویسنده به خودکشی منعکس شده است. آثار براتیگان از این نظر شباهت به آثار ویرجینیا وولف و ولادیمیر مایاکوفسکی دارد و خواستههای درونی نویسنده به خوبی از آنها مشخص است. به این دلیل خواننده آثار براتیگان خود را خارج از فضای آنها حس نمیکند چون براتیگان نویسندهای است که با چیره دستی و مهارت لازم از آثار خود برای ارتباط مستقیم با خواننده استفاده کرده است. شعر براتیگان را باید نمونه ی کاملی از شعر زمینی دانست.شعری که بدون نحمیل تئوری ها و فلسفه های ادبی مخاطبش را نرم و آرام تا پایان با خود شریک و همراه می کند.شعر براتیگان مانند داستان هایش هیچ پیش داوری را بر نمی تابد.
مرگ[ویرایش]
زندگی و مرگ او مانند آثارش بسیار پرفراز و نشیب و متفاوت و غیرمنتظره بود. او در فصل شکار همیشه به مونتانا میرفت و با دوستاناش به شکار میپرداخت هر چند او هیچوقت نمیتوانست به موجود زندهای شلیک کند و بیشتر ادای شکارچیان را در میآورد. در فصل شکار ۱۹۸۴، براتیگان به مونتانا نرفت. دوستاناش نگران شدند. امکان تماس با او وجود نداشت به همین دلیل پلیس شهر بولیناس در شمال کالیفرنیا که محل زندگی براتیگان بود را خبر کردند. در ۲۵ اکتبر ۱۹۸۴ پلیس در خانهٔ براتیگان را شکست و یک بطری مشروب و یک تفنگ کالیبر ۴۴ کنار جسدش پیدا کرد. بنابر اظهار نظر پزشکی قانونی: او «ایستاده رو به دریا پشت پنجره» به شقیقهاش شلیک کرده است.[۵]
- ۹۶/۱۱/۰۱